زیاد سخت نبود که بکهیون متوجه بشه هیچ راه فراری نداره. حتی اگر دلش نمی خواست ممکن بود سولگی خودش به فروشگاه بره و یک دست کت و شلوار براش بخره که احتمالا رنگ مزخرفی مثل کرمی داره. از جا بلند شد تا دوش بگیره و صورتش رو اصلاح کنه.

- عصر یک کاریش می کنم
این رو گفت در حالی که ایده ای نداشت. پس فردا مراسم توی کلیسا و بعد سالن هتل برگزار می شد و بکهیون می دونست سویون به عنوان تنها دختری که توی خانواده بود انتظارات زیادی داره. فکر کرد، به جهنم. میرم و یک لباس ارزان قیمت برای خودم میخرم. کسی متوجه نمیشه. با بی حوصلگی موبایلش رو چک کرد و برای لحظه ای، حس کرد که حالش بهتر شده.

یک پیام از چانیول روی صفحه خودنمایی می کرد.
+ هی. امروز چیکار می کنی؟
انگشت هاش به سرعت روی کیبورد به حرکت در اومد در حالی که لبخند نامحسوسی روی لبش بود.

- مراسم ازدواج خواهرم نزدیکه. احتمالا میرم که یک لباس مناسب بخرم
+ خدایا، چقدر کسل کننده
- این حسیه که خودم هم دارم
+ تنها میری؟

بکهیون مدتی به حروف خیره شد و پلک زد. آیا منظور خاصی داشت؟ نفس عمیقی کشید.
- آره
+ ولی به یک نفر احتیاج داری که راجع به لباست نظر بده
- نه واقعا، ندارم
+ مطمئنی؟
- صد در صد
+ ولی من مخالفم. منم همرات میام و نمیتونی جلوی این رو بگیری

شاید اگر بچه ها مخصوصا یونگی، پدر رو توی این حالت می دیدن تعجب می کردن؛ جوری که لبه ی تخت نشسته بود و به موبایلش زل زده بود و لبخندی محو و کاملا نوجوانانه روی لب هاش می درخشید و انگشت هاش سریع تر از هر زمان دیگه ای تایپ می کرد- خودش هم می دونست، اینکه دیگه پلی برای برگشت از این حالت به عقب وجود نداره. پل قبلا فرو ریخته بود و تا این لحظه بکهیون از این بابت پشیمان نبود. نه اینکه بخواد مدت ها راجع بهش فکر کنه- در واقع دلیل اصلی پشیمان نبودنش این بود که حتی برای لحظه ای به مغزش اجازه نمی داد راجع به این جریانی که توش قرار داشت، کنجکاوی به خرج بده.

عصر، بکهیون از خودش راضی بود. دهانش بوی خمیردندان نعنایی می داد و مو های قهوه ای تیره ش صاف به عقب خوابیده بود و پالتوی چهارخانه ش- نه مثل کت های چهاخانه ی پیرمردی و احمقانه- روی شانه ها قرار داشت. جونگین این لباس ها رو از توی کمد بیرون کشیده بود و پدر رو وادار کرده بود با تیپ متناسبی از خونه خارج بشه. گفته بود : پاپا، تو فقط چهل و یک سالته! و بکهیون تعجب کرده بود. عبارت چهل و یک سالگی به همراه کلمه ی فقط، ترکیب غیرعادی ای به نظر می رسید.

و حالا توی مرکز خرید بود و لابلای پیراهن ها و شلوار های کتان مردانه قدم می زد. توی شکمش یک قوری پر از آب می جوشید انگار که منتظر چیزی باشه. منتظر یک صدای کلفت آشنا که یکهو راجع به موضوعی اظهار نظر می کرد، مثل دفعه ی قبل و جمله ای که غیرمنتظره راجع به برف زودرس شنیده بود.
با طولانی شدنِ انتظارش، بالاخره چرخید و نگاهی اجمالی به اطراف مرکز خرید انداخت. آدم های زیادی دیده می شد که هیچ کدوم چانیول نبود. برای لحظاتی نوعی ترس ناشناخته توی وجودش رخنه کرد که نمی خواستن بهش پر و بال بده. پالتو رو از تنش در آورد و روی بازو نگه داشت و به در ورودی نزدیک تر شد، تا زمانی که مرد رو پیدا کرد؛ و دیدن اینکه اون هم با گردن کشیدن دنبالش می گرده باعث از بین رفتن ترس ناشناخته و همچنین، ترکیدن قوری آب جوش توی شکمش شد.

CancerМесто, где живут истории. Откройте их для себя