- قهوه با شیر
- متشکرم

فنجان کاغذی داغ رو بین انگشت های پوست پوست شده ش نگه داشت. کیونگسو به راه افتاد و بکهیون جز اینکه همراهیش کنه چاره ای نداشت.
- خب؟
- خب؟
- بک، نمیخوای با یکی راجع بهش حرف بزنی؟

بکهیون قلپی از قهوه رو بلعید. مایع قهوه ای رنگ گلوش رو سوزوند و پایین تر رفت.
- فعلا نه
- بسیار خب، من به تو اصرار نمیکنم. ولی هر وقت این شکلی میشی یعنی داری یک گندی میزنی
- من گند نمیزنم، کیونگسو!

این رو گفت و فنجان رو محکم تر گرفت تا انگشت هاش کمی گرم تر بشه. حس می کرد مایع از گلوش به قلبش هجوم برده و اونجا رو هم میسوزونه. مرد نگاهش کرد، از پشت شیشه های کلفت عینک، و شانه ای بالا انداخت.

- بیون بکهیون، من رو گول زدی. ولی فکر نکنم بتونی خودت رو هم گول بزنی
بکهیون دهانش رو باز کرد تا جواب مناسبی بده اما کیونگسو منتظر نموند و راهش رو به طرف اتاق خودش کج کرد. همون طور وسط راهرو ایستاد، با فنجانی که کم کم سرد می شد، توی دستش. بین ابروهاش چروک شد. مگه چه کار می کرد؟ هیچ چیز. خودش اون قدری عاقل بود که بفهمه داره چه راهی رو پیش میره. درسته، چند شب پیش، با چانیول قرار ملاقاتی توی یک رستوران داشت و شام خوش طعمی خورده بود و به نتایج خوبی رسیده بود. اینکه فرقی نمی کرد حتی اگر سال های زیادی بگذره، به هر صورت چانیول مرد همیشگی بود. حتی اگر تظاهر می کرد، اگر وانمود می کرد، باز هم به طریقی لو می رفت- خودش، خودش رو لو می داد. بکهیون به خودش قول داده بود که از این بازی ای که چانیول به راه انداخته بود، شکست خورده خارج نشه، و نمی شد، البته که نه. خودش بود که شروع کرد، خودِ لعنتیش بود که تظاهر کردن رو شروع کرد، و حالا نوبت بکهیون بود که این نمایش تظاهر رو ادامه بده.

با پایان وقت اداری، بکهیون بالاخره فرصت کرد که برای مدتی پلک های خسته ش رو روی هم بذاره و به چشم هاش استراحتی بده. همیشه معتقد بود که چشم های سالمی داره. البته که داشت، اما احتمالا باید کمی هم تجدید نظر می کرد. هر چشم سالمی با این حجم از خیره شدن به مانیتور، توانایی معمول خودش رو از دست می داد. دستی به صورتش کشید و میزش رو مرتب کرد. این دفعه حتما عذرخواهی می کرد و این قهر طولانی رو پایان می داد.

روز سرد نا امید کننده. دمای هوا طی یک هفته به سرعت پایین اومده بود ؛خیلی زود خورشید محو می شد و آسمان طوری تاریک بود که انگار ساعت دوازده نیمه شبه در حالی که هنوز صرفا پنج بعد از ظهر بود. کیونگسو بهش پیشنهاد داد که تا خونه برسونتش و بکهیون رد کرد. چه کسی اعصاب موعظه های آقای دو کیونگسو و نصیحت هاش رو داشت؟ قدم های خسته ش روی زمینِ سنگفرش شده ی پیاده رو کشیده می شد. ایستگاه اتوبوس کمی از سایر مواقع خلوت تر بود.

- اوه!
با حس یک چیز ریز و سوزناک و سرد روی بینیش،آوای ناخواسته ای از بین لب هاش خارج شد. کف دستش رو بالا نگه داشت و دوباره حسش کرد.
- برف؟
به آرامی، سوالی زمزمه کرد.

CancerWhere stories live. Discover now