سعی کرد به نحوی صحبت رو آغاز کنه : کت قشنگیه
مرد تکونی خورد : سلیقه‌ی جونگینه

جونگین! این بار نوبت خودش بود که لبخند مصنوعی بزنه. لبخند لرزان.
- اوه، جونگین.

هر دو سکوت کردن. با لبخندهای احمقانه که اگر کسی از بیرون می دید می فهمید بین این دو مرد میانسال یک چیزی درست نیست.
- باورت میشه که هنوز هم مادرم رو نانا صدا میکنه؟
بکهیون ناگهانی بیان کرد و چانیول حس کرد قلبش به خارش افتاده. صدای نازک پسربچه ی دو ساله ای رو می شنید که جیغ جیغ کنان می گفت: بریم پیش نانا! چون نانا همیشه یک شیرینی خوشمزه توی ظرف لعابی روی کانتر، داشت. فکرش رو به زبان آورد : مادرت هنوزم توی ظرف لعابی شیرینی میذاره؟روی کانتر؟

بکهیون خندید : میذاشت، اما بچه ها بزرگ شدن، دیگه خوراکی توی خونه دووم نمیاره. تیونگ-
- تیونگ؟
- کوچیکترین برادرم.. اوه، اون بعد از... بعد از...
حرفش رو قطع کرد و لب هاش رو به هم فشرد. صورت چانیول کم کم داغ می شد. حتی فکرش رو هم نمی کرد که این قدر عذاب آور باشه.
- بعد از جدا شدنمون... به دنیا اومد.

بعد از جدا شدن. البته، البته که بعد از جدا شدن اتفاق های زیادی افتاده بود. نوزده سال گذشته بود نه نوزده روز؛ اما در کمال تعجب، بکهیون هنوز هم زیبا بود. هنوز هم بی نقص و چشمگیر بود، حتی با موهای خاکستری و چروک های ریز، خطوط اخم و لبخند که روی صورتش حک شده بود. نمی دونست خودش توی نظر بکهیون چطور به نظر میرسه. آیا اون هم نظر خوبی داشت؟ یا اصلا اهمیت نمی داد؟نه، امکان نداشت که اهمیت نده. چانیول تمام واکنش های عجیب و شاید دلنشینش موقعِ روبرو شدنشون با هم، رو ، توی ذهنش ثبت و ضبط کرده بود.

- برادرهات ازدواج کردن؟
- فقط تهیونگ، هرچند خیلی طولش داد. سویون هم حسابی طولش داد؛ اما چند وقت دیگه مراسم ازدواجشه. یادم میمونه به جونگین بگم یک کارت دعوت برای شما هم بیاره
- خوشحال میشیم

دوباره هر دو توی سکوت فرو رفتن. توی رستوران صدای موسیقی کلاسیک، حرف زدن، برخورد چنگال ها با بشقاب و همه چیز می اومد اما چانیول حس می کرد توی سکوت مطلق شدیدی فرو رفته، طوری که هر آن ممکنه که تا مرز دیوانگی بره. نمی دونست چطور به بکهیون خیره بشه که زیاد هم خجالت آور نباشه. نیاز داشت که به اندازه ی کافی نگاهش کنه. الان فرصت مناسبی بود؟ بکهیون سرش رو چرخوند تا اطراف رو تماشا کنه و چانیول به خط فکش خیره شد. کم کم حالتی از آزار دهندگی به خودش می گرفت. جوانه های عشقی که مدت ها پیش زیر خاک گرم دفن شده بودن به آرامی خودشون رو بالا می کشیدن، و حقیقت جالب نبود. گزنده و تلخ بود، اما چانیول نمی تونست ازش فرار کنه. چانیول نمی تونست از طلسم بکهیون فرار کنه، حتی اگر با تمام آدم های دنیا ازدواج می کرد . چه توی بیست و چهار سالگی و چه حالا توی چهل و سه سالگی. بغضِ رو به رشدش رو کنترل کرد.

CancerWhere stories live. Discover now