صورتش رو نگاه کرد. بینی ش صورتی رنگ شده بود و همین طور زیر چشم هاش. اما نگران نبود. اگر جونگین می پرسید چطور شده و فقط می گفت هیچ چیز، دوست پسرش دیگه کنجکاوی نمی کرد. شاید مرد چندان خواستنی و جذابی نبود، اما همین یک خصوصیت کافی بود تا سهون بخواد این رابطه ی هرچند بی هدف رو ادامه بده.
موبایلش رو چک کرد. تماس های از دست رفته- جونگین و مامانی. به مامان زنگ زد و مطمئنش کرد که خوبه و داره به سر یک قرار میره و جونگین رو نادیده گرفت. تاکسی بالاخره راه افتاد. اعصابش متشنج بود. دلش نمی خواست وسط یک روز نسبتا سرد، بعد از نمایشی که توی هتل به راه انداخته، دوست پسرش رو ببینه و با هم شیر کاکائوی داغ بنوشن، اما دلش هم نمی خواست به خونه برگرده. و قبلا از کوپن های نادیده گرفتن جونگین ـش استفاده کرده بود- هفت بار سر قرار ها نرفته بود، اون هم فقط توی همین ماه. با ناخنش گوشه ی کاور موبایل رو خراش داد. حس بدی داشت. یک بار به خودش گفته بود: جونگین حقش نیست. و نبود، اما نمی تونست جلوی خودش رو بگیره.

به صندلی آزاردهنده ی تاکسی تکیه داد و چشم هاش رو بست. وقتی جونگین دلخور می شد خیلی ترحم برانگیز جلوه می کرد. آخرین بار این حالتش رو هفته ی گذشته دیده بود. کلاس آخر مدرسه رو پیچونده بود و لابلای دانش آموزای سال دومی که دو ساعت زودتر تعطیل می شدن، خودش رو قایم کرده بود تا از مدرسه خارج بشه، و اصلا فکر این رو نکرده بود که جونگین یک برادر سال دومی داره که دنبالش میاد و ممکنه مچش رو بگیره. هنوز هم به وضوح جلوی چشمش بود، جونگین پرسیده بود: هون، عزیزم؟اینجا چیکار میکنی؟کلاس نداشتی؟ و جواب بدی گرفته بود: به تو مربوط نیست جونگ.حالا هم ولم کن، اعصابت رو ندارم
این رو گفته بود و جونگین رو دیده بود که دلخور شده. با نوک زبانش لبهاش رو خیس کرد و مردمک هاش رو به اطراف چرخوند و بعد لبخند ضعیفی زد و سهون توی موجی از عذاب غرق شد.

چشم هاش رو باز کرد و صاف نشست تا کرایه رو پرداخت کنه. یک ساعت و نیم پیش قرار بود پیش جونگین باشه اما اهمیتی نداشت اگر چه موقع خودش رو می رسوند. یک ماه قبل به قراری که داشتن پنج ساعت دیر رسید اما جونگین هنوز هم منتظرش نشسته بود و وانمود می کرد هیچ اشکالی نداره.
- هون!
صورت سبزه ی دلنشینش درخشید و بهش لبخند زد. سهون هم سعی کرد لبخندی بزنه: هی
- بشین، عزیزم.اوضاع چطوره؟دستهات یخ کرده. هوای بیرون خیلی سرده. باید پالتو تنت می کردی. اگر بخوای برات چای سفارش بدم؟
- خوبم جونگ
جای ناشناخته ای از قلبش گرم شد.پشت میز نشست و جونگین هم مقابلش جا گرفت درحالی که دست هاش رو می بوسید تا گرمشون کنه : برات دستکش میخرم
-خودم میتونم بخرم
-من برات میخرم

چیزی نگفت. گارسون کافه انگار که منتظر بوده تا با رسیدن نفر دوم، سرویس بده، فوری فنجان های شیرکاکائوی داغ و بشقاب لعابی پر از کلوچه های مربایی موردعلاقه ی سهون رو، روی میز گذاشت و پرسید آیا چیز دیگه ای هم لازم دارن یا نه. و سهون خیره خیره نگاه می کرد که جونگین چطور با خوشرویی جوابش رو میده. همیشه همینطور خوشرو بود، انگار که همه چیز بر وفق مرادشه- البته اگر زمان هایی که دلخور می شد رو فاکتور می گرفتیم.
-امروز اوضاعت چطوره؟
جونگین پرسید. سهون انگشت اشاره ش رو توی مایع چسبناک داغ فرو برد و بعد مکیدش-عمدی : خوبه
-مامانت بهتره؟
سهون لحظه ای بی حرکت موند و بعد آب دهانش رو قورت داد. دست دراز کرد و کلوچه ای برداشت که با شکر و اسمارتیزهای خندان تزئین شده بود : نمیدونم. امروز وقتی بیدار شدم رفته بود سالن. صبحونه هم نداشتم

CancerHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin