جونگین ناراحت بود و بکهیون به پسر جوانش حق می داد. کدوم پسری دلش میخواد که پدرش یکهو وسط مراسم با اهمیتی، غیب بشه و توی حیاط پیداش کنن؟ می خواست غر بزنه اما صورتش خسته بود و وقتی بکهیون با احساس گناه سعی کرد عذرخواهی کنه حس کرد پسرش ده سال پیرتر به نظر می رسه.و حالا در سکوت توی ماشین نشسته بود. سولگی رانندگی می کرد و بینیش به رنگ صورتی ملایمی در اومده بود و جونگین با محبت تلفنی صحبت می کرد. دیگه گریه نکن عزیزم. اگر خوابت نبرد زنگ بزن تا پیشت بیام. زیر دوش آب سرد نرو
بکهیون سر جاش تکونی خورد و زیر چشمی دوباره به سولگی نگاه کرد که همون اول مثل یک مادر عصبی از بچه ی خردسال و گوشه گیرش، با یک چشم غره گفته بود، مگه بچه ای بک؟ به جای سه تا بچه باید از چهارتا مراقبت کنم؟ و حق هم داشت. اما خب آیا لازم بود این قدر این ماجرا بزرگ بشه؟! مطمئن نبود.
سولگی هر دو رو نزدیک به خونه پیاده کرد. با یک دنیا توصیه ی : قدم زدن برای سلامتی و آرامش خوبه. خودش باید می رفت تا یری رو از کلاس به خونه برگردونه. بکهیون هنوز کنار خیابون ایستاده بود و باد کم جانی موهای جو گندمیش رو آشفته می کرد. جونگین بالاخره تلفن رو قطع کرد و توی جیبش سر داد : بریم، پاپا؟
سری تکون داد. تا حدودی آرزو می کرد که ای کاش سولگی ماشین رو نبرده بود چون سرش گیج می رفت، نه نوع متداولی از سرگیجه. یک جور سرگیجه ی دیوانه کننده که تصمیم جدی برای به زمین کوبیدن بکهیون داشت. نفس سنگینی کشید که توجه جونگین رو جلب کرد : پاپا، حالت خوبه؟
بکهیون نگاهش کرد و یک ثانیه بعد پسر جوان جواب کاملا بی ربطی دریافت کرد : تو پدر سهون رو هم می شناختی؟
اخم سردرگمی روی پیشانی جونگین نشست : نه زیاد. چون معمولا خونه نبود و ....چطور مگه؟!
- چیکاره ست؟
- فکر کنم مکانیک یا همچین چیزی
بکهیون به آرامی پلک زد. آقای مکانیک- پارک چانیول. جونگین وقتی حرف بیشتری از بکهیون دریافت نکرد دوباره قدم زدن رو آغاز کرد درحالی که بکهیون می تونست شرط ببنده توی ذهنش داره نقشه میکشه که بعدا به سولگی بگه: مامان، پاپا عجیب نشده؟
عجیب شده بود؟ البته، شاید. گرچه این اخلاق جدیدی نبود اما حالا کمی احساس آسودگی می کرد. جونگین چانیول رو به خاطر نمی آورد، البته، پسر عزیزش اون مرد رو بخاطر نمی آورد و حتی می تونست از این بابت سجده ی شکر به جا بیاره.
اما به یاد نیاوردن جونگین کافی بود؟ پس خودش رو چه کار می کرد؟ هیچ چیز.هیچ جوابی نداشت.فکر کرد : زمان همه چیز رو حل می کنه- گرچه ایمان نداشت.
و حالا زمان گذشته بود. یک دوره ی چهار روزه و بکهیون به آسانی همون طور مثل قبل، آموخته بود که قبل از خواب به یک مرد جوان که با چشم های اشک آلود خیره خیره نگاهش می کنه، فکر نکنه و اجازه نده عذاب وجدان چنگال هاش رو توی شکمش فرو ببره. و حالا نشسته بود، توی هال، و مجبور بود بچه هاش رو سرزنش کنه.
YOU ARE READING
Cancer
Fanfiction"بکهیون... محض رضای خدا. من میدونم که از زندگی چهچیزی میخوام. اینکه تو رو داشته باشم، خب؟ اما تو... تو نمیدونی. نمیدونی چهچیزی میخوای. از زندگی، من، حتی خودت! بهم میگی ازدواج کنم و بعد بابتش بازخواستم میکنی. من رو میبوسی و روز بعد میگی که عشق...