01.Marigold

5.9K 662 64
                                    

بیون بکهیون؛ 2015

بکهیون فکر کرد، 41 . عجب عدد موذی و آب زیر کاهی؛ یکهو به زندگیت میاد و چشم هات رو باز می‌کنی و روی کیک تولد می‌بینیش.41. چشم‌هاش خیره به دو عدد به رنگ آبی سرمه ای روی کیک ثابت شده بود و صداهایی می شنید که همهمه می کردن تا شمع رو فوت کنه و حس کرد اصلا دلش نمیاد اون حجم دوست داشتنی رقصان رو از بین ببره و این بزرگترین مشکلش توی تمام جشن های تولد بود.
سولگی با خنده می‌گفت: عزیزم، خوب شد که آتش نشان نشدی. و در جوابش فقط یک لبخند زده بود. واقعا هم خوب شد، چون لابد می‌نشست و به جای خاموش کردن آتش به این فکر می کرد که چقدر این شعله ها چشمگیرن.

- پاپا،فوت کن!

صدای جونگین که همزمان با جمله‌ش می خندید و دهانش هم پر از چیپس فلفل سیاه بود توی گوشش واضح‌تر از بقیه پیچید. بالاتنه ش رو به جلو خم کرد و با حس عجیبی هوای توی دهانش رو به سمت شمع های عددی- عددهای شمعی، فرستاد. و شعله از بین رفت و این بار صدای کف زدن و داد و هوار و خنده و جمله‌ی: تولدت مبارک!

به آشپزخانه پناه برده بود و توی یخچال دنبال بطری شیر می گشت. هال شلوغ بود.گفته بود: من تولد نمیخوام! و جونگین بی توجه ریز خندیده بود؛ یونگی هم همینطور. به این نتیجه می رسید که دو پسر علیهش کودتا راه انداختن و این عجیب بود. یونگی که هیچ وقت به پاپا خیانت نمی‌کرد. در یخچال رو بست و با دیدن بطری خالی شیر کنار آت و آشغال های دیگه حقیقت تلخی رو متوجه شد: مواد لازم برای کیک. که یری آماده کرده بود و بکهیون زیاد هم مطمئن نبود. آخرین چیزی که یری پخت پاستا بود و خب، یادش رفته بود پاستا رو آبکشی کنه و سولگی با خوشحالی گفته بود اوه! خب این اشتباهات توی تجربه های اول عادیه! درسته که علاقه ای به تولد گرفتن نداشت اما در واقع دلش هم نمیخواست توی کیک تولدش به جای وانیل شربت سرفه ریخته باشن (یاد آنشرلی با موهای قرمز افتاد. توی بچگی، از تلویزیون سیاه و سفید پخش می شد) شاید هم شربت سینه بود- البته اهمیتی نداشت.

- خدایا، بک؟ اینجا چیکار می کنی. مهمونا بخاطر تو اینجان
بکهیون احساس خجالت زدگی مزخرفی داشت: واقعا حس خوبی ندارم که توی این سن و سال برام تولد گرفتین

سولگی خوشحال و حواسپرت به نظر می رسید. تند و تند توی کابینت ها دنبال بشقاب های کاغذی می گشت تا ساندویچ های کالباس خانگی خوشمزه رو برای مهمون ها ببره: ها، مگه چند سالته، عزیزکم؟

- خدایا، سول

- این کالباس هارو دودی کردم. نمیدونی چقدر خوشمزه شده. یکی میخوای؟

بکهیون به دست های فرز همسرش زل زده بود که با خلال های دندان رو با سرعتی غیرطبیعی از بین زیتون ها و بعد نان تست رد می کرد. آب دهانش رو قورت داد : شیر نداریم؟

برای مدت کوتاهی، سولگی از حرکت ایستاد و با نگرانی به اطراف نگاه کرد. لحنش شکل عذرخواهانه ای گرفت : اوه، یری تمامش رو برای کیک استفاده کرد... مهمون ها که رفتن جونگین رو میفرستم یکی بخره. تو هم حالا بیا توی هال!

CancerTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang