سرش پایین افتاده بود و با بغض و چشمای اشک آلود، با زبون مشغول جمع کردن شکلاتای مالیده شده اطراف لبش بود...

نگاه تهدید آمیزِ پر اخمی بهش کرد با دیدن تکون خوردن سیبک گلوی لیام متوجه ترسیدن اون پسر شد...

_شکلات خوردی؟؟

لبای شکلاتی شدشو تر کرد و با پلک زدن و تکون دادن سرش سعی کرد مخالفت کنه...

زین نیم نگاهی به مشت های گره شده و تلاشش برای تکون نخوردن پتو از محدوده خاصی از تخت کرد و کف دستشو جلوی لیام گرفت...

_اون چیزی که تو دستاته بده به من پتو رو هم ولش کن

لبای براق لیام به بیرون برگشتن و بعد از خالی کردن مشتاش که تو یکی شکلات ها و تو یکی دیگه پوست های شکلات بود پتو رو رها کرد..

زین به بقیه مدارک جرمی که اون زیر مخفیش کرده بود نگاه کرد...

+یکی شکلات نخورده ولی کلی پوست شکلات تو اتاقش جمع شده

با استرس آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد صداش بدون لرزش باشه...

+اونـ...اونا برای من نیسـ...نیستن،
برای << پو >> هستن

و عروسک پو رو به سمت زین هل داد تا بتونه نگاه زین رو از صورت خودش برداره اما زین بدون هیچ واکنشی به لبای نیمه بازش که برق میزدن نگاه کرد و پوزخند عمیقی زد،
پوزخندی عصبی و پر از حرص...

_خیلی خیلی متعجب میشم وقتی با خودت فکر میکنی که میتونی بهم دروغ بگی،
میدونی که ددی بیبی های دروغگو رو دوست نداره،
مخصوصا الان که خیلی عصبانی و آشفتم

نگاه لیام بی هدف تو صورت زین چرخید و به طور ناگهانی خیلی آروم از روی تخت بلند شد و پتویی رو که دروش پیچیده شده بود روی زمین انداخت...

نگاه متعجب زین مشغول کنکاو کردن حالت چهره لیام و ورانداز کردنش تو اون جوراب راه راه سفید مشکی و تیشرت گشاد سفیدش بود...

روی پای زین نشست و دستاشو روی صورت زین گذاشت...
خودشو روی پای زین میکشید و پنجه هاش بین موهای زین حرکت میکرد...

زین دستاشو روی ران های نرم و پنبه ای لیام گذاشت و اونارو تو دستش فشرد تا متوقفش کنه...

_الان اصلا وقت مناسبی نیست لیام
ددی خیلی عصبانیه

با چشمای معصوم و سرخ و متورم از گریه ش تو چشمای زین نگاه کرد و سرشو کج کرد...

+ددی لیام میتونه آرومت کنه

زین نگاهی به رد انگشتاش روی گونه های برجسته لیام کرد...

_نه تو بخواب بیبی بوی

... cute baby ...Where stories live. Discover now