اخم کیوتش و لبای صورتی جلو داده شدش و اون پستونکی که با زنجیر لوکسش به لباسش متصل بود اونو رسماً تبدیل به یه خوراکی خوشمزه کرده بود که هرکسی برای له کردن و فشردن لپاش زیر دندوناش حاضر کل زندگیشو بده...

+نخیرم ددی خیلیم مهربونه،
اون لیامو دوس داره و اذیتش نمیکنه،
تازشم کلی خوراکی میخره  ^~^

لبخند محوی رو لبای زین میشینه و سعی میکنه بدون اینکه لیام صدای پاهاشو بشنوه بهش نزدیک بشه...
از پشت بغلش میکنه نفس ترسیده و شوک زده لیامو میشنوه پس چیزی که تو دستشه رو جلو میبره تا به پسرش نشون بده...

لیام با دیدن جعبه شکلات کاکائویی که جلوش قرار میگیره جیغ کوچیکی از خوشحالی میزنه و با چرخیدن تو آغوش زین خودشو تو بغلش میندازه...
زین میخنده و پسرشو از یه جورایی ازش آویزون شده تو بغلش بالا میکشه و روی چشمای پر از ذوقشو که ستاره بارون شده میبوسه...

_دوسش داری بیبی؟؟

سر لیام به شدت بالا و پایین میشن و لباشو بدون اجازه محکم رو لبای زین میکوبه و زین هم لبخندی میزنه و سعی میکنه ذوق لیامو خراب نکنه...

زبونشو از بین لبای لیام وارد میکنه و اونو به زبون نرم و داغ لیام میزنه و صدای آه غلیظ پسر کوچولوشو میشنوه...
سعی میکنه اونو تو بغلش بالاتر بکشه و اتصال دستاش به همو زیر باسن لیام محکم تر میکنه...

لیام سرشو کج میکنه،
ناله کوتاهی از فشرده شدن باسنش بین دستای زین میکنه و با کمی پایین کشیدن بدنش سعی میکنه برخوردی بین پایین تنش با پایین تنه زین ایجاد کنه...

بوسشون با هق هق فیک زینا قطع میشه و نگاه خندون زین و نگاه متعجب و غمگین لیام که در حال نفس نفس زدنه به سمتش برمیگرده...

_چه مرگته زینا؟؟

زین با خنده میگه و زینا میدونه این روحیه خوب و این خنده های زین به خاطر برگشت خودشه...

$یاد سینگلی خودم افتادم...هعییی ازتون متنفرممم

صدای خندیدن زین تو خونه پیچید و لیام گنگ بهش نگاه کرد...
تا جایی که فهمیده بود زین عاشق خواهرشه و الان اینکه داشت در مقابل گریه خواهرش میخندید براش سوالات زیادی به وجود میاورد...

اشکای فرضیشو پاک کرد و بعد از دست کشیدن به بینیش به سرعت از جا بلند شد و به سمت دستشویی دوید...
زین گردن کشید تا مقصد زینا رو ببینه و تصمیم گرفت به دنبالش بره اما صدای لیام مانع از اجرای تصمیمش شد...

+ددی؟

به چشمای پاپی گونه لیام نگاه کرد و سری تکون داد...

+اون گریه میکرد؟؟

پنجشو بین موهای آشفته پسرش برد و اونارو به سمت بالا هدایت کرد....

_نه بیبی اون داشت باهامون شوخی میکرد.

... cute baby ...Where stories live. Discover now