+چون وقتی شب میشه هیووولاااااهاااا میان و میخوام لیامو بخورن اونم میاد پیش ددی میخوابه تا هیولا نتونه بیاد چون ددی قویهه و اونا ازش میترسن^~^

چهره شیرینش اراده زینو هدف قرار داده با به شدید ترین حالت ممکن لبای خوش طعمشو مورد حمله قرار بده ولی هوس تنبیه اون پسر کوچولو بیشتر از بوسیدنش تو سر زین میپیچید...

_ددی در مورد دروغ گفتن چی بهت گفته بود؟؟؟

لیام میدونست الان قراره تنبیهش بشه...چون دقیقا ده ماه بود که هر تقریبا صبح به همین دلیل تنبیه میشد ولی خب خوابیدن کنار زین براش لذت بخش تر از تنها خوابیدن بود و علاقه شدیدش به اسپنک شدن اونو هر شب راهی اتاق خواب ددیش میکرد...

+اون کار بدیه!خیلی بد

_بیبی هایی که دروغ میگن رو باید چیکار کرد؟؟

+اممم باید اونارو تنبیه کرد یه عالمهههه تا دیگه کار بد نکنن

زین با لبخند حریصی از جا بلند شد و دستای لیام که هنوز برای نشون دادن مقداد تنبیه با فاصله زیاد تو هوا بود رو بهم نزدیک کرد و با کشیدن دستاش کمک کرد که لیام کنار تخت بایسته...

در حالی که چشماش توی چشمای لیام که هیجان و ذوق زیادیو نشون میداد قفل شده بود با حرکت سریعی اون پسر کوچولوی لوس تو بغلش کشید و به سمت در اتاق راه افتاد...

_حیف که ددی امروز باید با پسر کوچولوش مهربون باشه وگرنه میدونی چی میشد؟

لیام چشمای گشاد شدشو از چشمای ددیش گرفت و به راه پله عریض اون خونه خیره شد...بدون توجه به سوال زین سوالی که توی ذهن خودش بود رو مطرح کرد...

+چرا امروز نه؟؟لیام دوسِش داره...

لبخند کم سابقه ای روی لبای زین نشست و حالا که به میزغذاخوری رسیده بود روی صندلی که بالاترین نقطه اتاق بود نشست و لیامو روی پاش نشوند تا به خوبی بتونه صورت کیوت روبه روشو زیر نظر بگیره...

_امروز چندشنبس بیبی؟؟

چشمای ریز شده و لبای بهم فشرده شده لیام نشون میداد که به شدت در حال فکر کردنه و نمیدونه چرا ددیش امروز اینقدر باهاش نرم برخورد میکنه..
با فکری که به ذهنش رسید سری کج میکنه و دستاشو دور گردن زین حلقه میکنه...

+امروز شنبس؟؟؟

_آره بیبی شنبس و امروز خبری از تنبیه نیست به جاش هرچی پسر کوچولوم بگه اجرا میشه

لیام نگاهی به خدمتکارا انداخت و سرشو نزدیک به گوش زین کرد..
زین با دقت به حرفای لیام که با هیجان و لحن کیوتش تو نزدیک ترین حالت بهش گفته میشه گوش کرد و سری تکون میده تا نشون بده به طور کامل منظور اونو فهمیده...
________________________________

شیشه شیر پر از شیر کاکائو گرم لیامو به دستش داد و خطاب به خدمتکارایی که اطرافشون ایستادن جمله ی "از الان تا شب همتون مرخصین" رو با لحن محکمی ادا کرد و اخم وحشتناکی هم ضمیمش کرد...
تکونی خورد و لیامی رو که شیشه شیرشو محکم گرفته تو آغوشش جابه جا کرد...
براید استایل بغلش کرد و از جاش بلند شد تا پیش به سوی یه روز خوب با پسرش بره...
به سمت اتاق نشیمن رفت تا پسرش طبق معمول هر هفته فیلم مورد علاقشو درخواست کنه و از زین بخواد که باهاش چیپس بخوره...

... cute baby ...Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon