با خونه دوتا ادم بیگناه پوشیده شده بود

برگشتمو به بدنای بی جونشون که دراز کشیده بودن نگاه کردم
چرا از کشتن ادما حس خوبی پیدا میکنم ولی بعدش حس میکنم احمق و گناه کارم...

سرمو تکون دادم تا این افکارو از سرم پاک کنم،ظرف سفید کنندرو از بستش دراوردم و روی بدنشون ریختم تا از دست شواهد خلاص شم

تی شرتاشونو پاره کردم و ازشون به عنوان پاک کننده برای دستم استفاده کردم

در حالی که راه افتادم یک بار دیگه رومو برگردوندم و به زندگیایی که از افرادی که یه زندگی نداشتن گرفته شده بود نگاه کردم

ولی دوباره سرمو تکون دادم و نرمال از بین اون دوتا ساختمون اومدم بیرون

شروع کردم به راه رفتن به سمت جایی که بتونه ارومم کنه

از اونجایی که خورشید میخواست غروب کنه تصمیم گرفتم به سمت پایین،به پل برم و غروب خورشیدو تماشا کنم و کاری که کردمو از ذهنم بیرون کنم

وقتی رسیدم روی یه نیمکت نشستم و به دوردست ها خیره شدم،به رنگای زیبای اسمون موقع غروب خورشید

یه نفس عمیق کشیدمو بیرونش دادم

سعی کردم خودمو اروم کنم

**اوه هی**

شنیدم که یه نفر از پشت سرم گفت

رومو برگردوندم و همون پسره‌ی توی کافه رو دیدم

همون پسر مو قهوه‌ای با چشمای فرشته ها

جئون جونگ کوک

لبخند زدم

*چه خبر؟*

پرسیدم در حالی که به حالت عادی برمیگشتم و دوباره به دور دست ها خیره میشدم

**اوه ام...هیچی من..من فقط اینجا دیدمت و گفتم یه سلامی بکنم**

گفت

با اینکه میدونستم داره با من حرف میزنه برنگشتم
**میتونم اینجا بشینم؟**

پرسید

*هممون خوی انسانی داریم درسته؟*

به شوخی گفتم

سورپرایز شد و با دستش به پام ضربه زد

**اه کنایه دار حرف نزن**

با لبخند گفت

*الان میخوای کجا بری؟*

گفتم و برگشتم تا باهاش روبه‌رو شم

دستشو روی کیف کتاباش گذاشت و نوازشش کرد

**خب میرم به کلاسام**

خدایا اون کیوت ترین ادمیه که تو زندگیم دیدم
(اره بزن بکشش😒🖕🏻)

دستمو روی نیمکت گذاشتم

*چی میخونی؟*

**اوه من درس میخونم تا یه وکیل شم**

با لبخند گفت

برگشتم تا غروب خورشیدو ببینم

**تو چرا اینجایی؟**

پرسید

*برای اینکه اروم شم و ذهنمو ریلکس کنم*

**میدونم منظورت چیه،گاهی دوست دارم همین جا بشینم و به دور دست ها خیره بشم.اسممو روی این نیمکت نوشتم تا یادم باشه روی کدوم نیمکت بشینم موقع غروب خورشید**

*قشنگه*

**میتونم ازت یه سوال بپرسم؟**

پرسید

برگشتم تا بهش نگاه کنم تا بدونه که دارم گوش میدم

گلوشو‌ صاف کرد

**جایی برای موندن داری؟**

*نه،میخواستم همینجا بمونم*

**خب من پایین همین خیابون زندگی میکنم،همیشه میتونی بیای پیشم اگه یه جایی برای خوابیدن نیاز داشتی**

*اه مرسی ولی فکر کنم میخوام همین جا بمونم*

**قراره امشب بارون بگیره،مطمعنی که میخوای زیر بارون بشینی؟**

*من حقمه که زیر بارون بخوابم،بعدهمچی من قلب ندارم*

به سرعت بهم نزدیکتر شد

**منظورت چیه؟همه یه قلب دارن حتی تو**

*اه امم(گلومو صاف کردم)در حقیقت دوس دارم یه جایی رو برای خواب داشته باشم*

**کامان بزن بریم،جا گیرت میکنم بعدش مجبورم برای کلاسام برم**

ده دقیقه بعد

به خونش رسیدیم،سورپرایز شدم چون خونش بزرگ بود.فکر میکردم کوچیک باشه چون اون از اون ادمایی که خونه‌ی کوچیک دارن به نظر میومد

ولی فکرم غلط بود

هردومون وارد خونش شدیم و اون درو پشتمون قفل کرد

*تو اینجا با پدر و مادرت زندگی میکنی؟*

رومو بهش کردمو پرسیدم

**امم...(گلوشو صاف کرد)باید جا گیرت کنیم مگه نه؟**

گفت و به سمت کمد ملافه ها رفت

چندتا ملافه رو روی کاناپه چیند

به طبقه‌ی بالا دوید بعدش با لباس و یه حوله برگشت پایین

**خب من الان باید برم ولی اگه نیاز داری خودتو بشوری این حولته و اینم لباس برای عوض کردن،حموم طبقه‌ی بالا در چهارم سمت راسته وتلویزیون هم اینجاس و کنترل هم اونجاس و اگه گشنت شد توی یخچال اسنک و غذا هست**

کیف مدرسشو برداشت و به سمتم اومد و بغلم کرد

به سمت در رفت و بازش کرد و بیرون رفت

**بای**

*بای جونگ کوک*

لبخند زد،درو بست و قفلش کرد

پسر شیرینیه

★★★★★★★★★★★★

اینم پارت چهار...طولانی بود
کوکی پسرم چه مهربونه😍😗

ووت و سی ام نشه فراموش...

لاو یو ال💛
مالیک

Are you calling me a sinner? (vkook)Where stories live. Discover now