وقتی داشتم تو خیابونای بوسان راه میرفتم
میدیدم که مردم بهم زل میزنن مثه اینکه من یه ادم عجبیم
شاید به خاطر اینه که لباسای کهنه پوشیدم...
خب نه کهنه،لباسایی که مردم نمیبینن کسی اونارو توی کرهیجنوبی و توی شهر بوسان بپوشه
واقعا به نگاهاشون اهمیت نمیدم چون نمیتونم نگران این باشم که چی فکر میکنن
من حقمه که حال بهم زن به نظر بیام
من مادرمو کشتم برای اینکه بتونم تو یه گنگ باشم پس اونا به هرچیزی که میخوان میتونن زل بزنن
وقتیداشتم راه میرفتم به یه ساختمون قدیمی رسیدم که به نظر میومد متروکه باشه پس واردش شدم
وقتی رفتم داخل تاریک بود و فقط یه صندلی وسط زمین بود با خورشید که از سقف شکسته میدرخشید
*فلش بک*
*پسرم به مامانت بگو که دوسش دارم و تو رو هم دوست دارم اینو فراموش نکن*
پدرم اینارو گفت و روی صندلی نشست و داشت به دست اعضای گنگ کشته میشد
یه نفر از اعضای گنگ به پشت سر بابام با اسلحه ضربه زد
*نه!صدمه زدن بهشو تموم کنین*
از گوشه ای که دستام با طناب بسته شده بود داد زدم
یکی از اعضای گنگ پوزخند زد و دوباره با اسلحش به سر بابام ضربه زد
اشک به ارومی از گونم پایین میومد و روی تیشرتم میریخت وقتی که دیدم بابام بیهوش شده
*حالا میبینی که جلوی روت بابات کشته میشه و این بهت این اجازه رو میده که ببینی چقدر بدون اون میتونی وجود داشته باشی*
اعضای گنگ به شونهیبابام شلیک کردن
*نههههههه!!!تمومش کنین،تمومش کنین*
گفتم وقتی دیدم که انگشتش تکون خورد
انگشتش تکون میخوره
حدس میزنم تکون خوردنش به خاطر اینه که به من اطمینان بده که همچی رو به راهه
اعضای گنگ موهای بابامو چنگ زدن و سرشو به عقب تکیه دادن و بعدش چاقو رو در اوردن
*نه نه نه نکنین نکنین بهش دست نزنین به جاش منو بکشین!!!*
گفتم و سعی کردم بلند شم ولی نتونستم چون خیلی شک شده بودم که بخوام تکون بخورم
موقعی که عضو گنگ چاقوشو انداخت
نفسمو با یه اه بلند بیرون دادم
همون موقع عضو گنگ از یکی دیگه از اعضای گنگ پرسید
*تبر من کجاست؟*
بی نفس تر از اون بودم که بخوام چیزی بگم فقط چشمامو بستم
*بیاریدش تا بتونه پایان زندگیه پدرشو ببینه*
همون موقع دستم کشیده شد و بلند شدم
جلوی پدرم ایستاده بودم و به چشماش نگاه میکردم
بهم چشمک زد
فکر کنم برای گفتن دوستدارم
*بیاین تمومشکنیم*
یکیشون گفت
و بعدشتبرشو برداشت و تو هوا بالا برد
اشک توی چشمام جمع شد وقتی که مستقیم به چشمای بابام زل زده بودم
*دوست دارم پسرم*
پدرم گفت
**منم دوست دارم با..**
وقتی کهمیخواستم حرفمو تموم کنم عضو گنگ سر بابامو از تنش جدا کرد
**توی لنتی چه مشکل فاکی ای داری نذاشتی حرف فاکی ای که داشتم میزدمو تموم کنم**
داد زدم و گفتم با اشک هایی که مثل ابشار سر میخورد روی گونم
*از اینجا ببریدش بیرون*
یکیشون گفت
دوتاشون دستامو گرفتن و منو تا بیرون بردن
لگد زدمو بدنمو سنگین کردم تا بذارن برم
**به من دست نزنین حرومزاده ها**
داد زدم
همون موقع اونا درو باز کردن و منو روی زمین خیسپرت کردن
بلند شدم و به سمت هرچیز تیزی که میتونستم ببینم رفتم تا بتونم تنابدور مچمو رو باز کنم
از خوش شانسی یه تیغهی اهنی روی زمین دیدم
با دستم بلندش کردم و تناب دور مچمو بریدم
بعدش فقط وسط خیابون زیر بارون وایستادم
الان دارم فکر میکنم که چه کسی قراره پیشم باشه که وقتی عصبانی یا ناراحتم بهم کمک کنه
پدرم...
ولی اون الان مرده
پس باید عضو یه گنگ بشم تا یه کسیو داشته باشم کهپشتمو داشته باشه,سراسر ستبر و لاغر
همون موقع تیغهیاهنی رو گرفتم و روی دستم نوشتم
**بدون درد**
بعد از اینکه کلمات رو روی پوستم نوشتم
خونو تماشا کردم که از دستم روی زمین میفتاد
*پایان فلش بک*
دوباره به صندلی ای که وسط زمین بود و نور خورشید که از سقف شکسته میتابید نگاه کردم
و بعدش استین لباسمو کنار زدم و اون کلماتو دیدم
**بدون درد**
نوشته شده روی دستم
هر حرف رو با انگشتم لمس کردم
**اوچ**
هنوز هم به خاطر نوشتن این کلمات با تیغهی اهنی روی پوستم،دستم درد میکنه
دوباره به صندلی نگاه کردمو رفتم بیرون
یاداوریه اون خاطره عصبانیم کرده،باعث شده بخوام یکیو بکشم
تا بهم حس بهتری بده
★★★★★★★★★★
اینم پارت سه...
بیچاره ته ته☹ووت و سی ام نشه فراموش
لاو یو ال💛
مالیک
YOU ARE READING
Are you calling me a sinner? (vkook)
Fanfiction**من فقط یه قاتل زنجیره ایم که فراریه،چه چیزی در موردش انقدر بده...کشتن منو خوشحال میکنه** *پس تو یه ادم بدی که گنا...* **گناه؟...داری به من میگی گناهکار؟**