وقتی از ساختمون اومدم بیرون اطرافو به دنبال یه قربانی نگاه کردم
نزدیک دو تا دختر نوجوون شدم
خیلی معصوم به نظر میان
به سمتشون رفتم و لبخند زدم
*هی من اینجا جدیدم شماها میتونین بهم بگین کجا میتونم لباس فروشی رو پیدا کنم؟*
گفتم
اونا نمیدونن که من دردسرم پس فقط بهم نگاه کردنو لبخند زدن
یکیشون بهم گفت
“میخوای تا اونجا برسونیمت؟“
*اره به خاطرش ممنون میشم*
“اوکی بریم“
به سمت لباس فروشی راه افتادیم ولی قبلش بهشون گفتم باید وایسیم تا من برای لباسای سفیدم سفیدکننده بگیرم.
اونا باورم کردن
از مغازه با سفیدکننده برگشتم و دوباره شروع به راه رفتن کردیم
به محض اینکه تقریبا به اونجا رسیده بودیم
بین دوتا ساختمون یه سطل اشغال بزرگو دیدم که در طول راه برای کسی قابل دیدن نبود
*اوه این یه میانبره؟*
گفتم بایستن و کل راهو به پایین جایی که سطل اشغال بود نگاه کردم
“اوه نه اون یه میانبر نیست اون فقط جاییه که مردم اشغالاشونو میندازن راه خروجی نیست“
یکیشون گفت
*تا حالا شنیدین که اشغال یکی طلای یکی دیگس!؟*
معصوم لبخند زدم
“اونجا چی میتونه باشه که برای ما طلا باشه؟“
*نمیدونم جواهر*
“من الان شنیدم جواهر؟“
یکیشون گفت
“بیاین بریم،کنجکاوی اسیبی نمیزنه“
یکیشون گفت
وقتی به تهش رسیدیم،جایی که هیچ کس نمیتونه صدای جیغاشون،گریه ها یا درداشونو بشنوه،
ضربه زدم
چاقویی که مادرمو باهاش کشتمو بیرون اوردم
و یکی از دخترارو از گردنش گرفتم و بدون درنگ و دودلی گلوشو بریدم
بعدش برای اون یکی دختر به زمین چسبوندمش و شروع به چاقو زدن به سینش کردم
لبخند زدم وقتی دیدم داره درد میکشه و زنده بودن داره از چشماش میره بیرون
وقتی بالاخره به خودم اومدم حس کردم یه چاقو دستمه
به چاقو و دستام نگاه کردم
YOU ARE READING
Are you calling me a sinner? (vkook)
Fanfiction**من فقط یه قاتل زنجیره ایم که فراریه،چه چیزی در موردش انقدر بده...کشتن منو خوشحال میکنه** *پس تو یه ادم بدی که گنا...* **گناه؟...داری به من میگی گناهکار؟**