یک سال بعد ...یه نسیم ثابت توی محوطهی بزرگ میوزه . نیمه صبح یک روز سپتامبره و خورشید با ملایمت به زمین میتاپه . یه خونه ی خارج از شهر با اندازه ی معمولی آخر جادهست که مستقیم به یه شهر کوچیک، عجیب و جالب میرسه که مردم میتونن خونه خطابش کنن .
لویی روی تاب توی ایوان نشسته، یه فنجان چای و کتاب همراهش هست . اون قدر صبحایی مثل این رو میدونه، صبحایی که لازم نیست نوح رو برای مدرسه آماده کنه ، جایی باشه که میتونه به آرامش برسه و یکم با خودش وقت بگذرونه .
به محوطه که حیاط پشتیشونه نگاه میکنه . اون به هشت ماه پیش و لحظهای فکر میکنه که به این خونه اثباب کشی کردن .
اون ۷ ماهه حامله بود و هری تمام مدت نگرانش بود و فکر میکرد هرلحظه بچه میپره بیرون . لویی فقط بهش میخندید . ولی میذاشت همینطور باشه، حتی با وجود اینکه یکم آزاردهنده بود . چون هری نمیتونست اونجا باشه وقتی لویی نوح رو حامله بود، بنابرین احتمالاً تنها شانسش بود که لویی رو حامله ببینه .
لویی مطمئن نبود اگه میخواست یه بچهی دیگه از بدنش دربیاره . اون عاشق این بود که بچههای هری رو داشته باشه، ولی بذار باهاش روبرو شیم، حامله بودن سخته .
درب جلویی خونهی کوچیک بیرون شهرشون باز میشه، نوح بیرون میاد درحالیکه چشمای خابالوشو میماله
" هی بیبی، چرا این بیرونی ؟" لویی میپرسه
" میخواستم تو تخت با تو دراز بکشم، ولی تو اونجا نبودی . نمیخوام با پاپا دراز بکشم " نوح خمیازه میکشه
لویی آروم میخنده و از جایی که روی تاب نشسته دستاشو باز میکنه
" بیا اینجا عزیز دلم "نوح از تاب بالا میاد و خودشو به پهلوی لویی فشار میده . لویی دستاشو دور پسرش حلقه میکنه .
تقریباً نیم ساعت بعد، در خونه دوباره باز میشه، هری با دختر خابالوشون بیرون میاد .
" آه ! شماها اینجایین " هری میگه و با لبخند تو چشمای لویی نگاه میکنه
لویی لبخندشو پس میده " اون کی بیدار شد ؟"
" چند دقیقه پیش . تو کی بیدار شدی ؟ نوح ؟"
" نوح، طرفای نیم ساعت پیش و من، فک کنم تقریباً سه ساعت پیش بیدار شدم " لویی جواب میده
هری سرشو تکون میده و به محوطهای که خونهشون رو احاطه کرده نگاه میکنه .
" خب من میرم صبحونه درست کنم و واسه پشت دارسی یکم کرم بردارم . یکم دیگه اینجا میشینین یا باهامون میاین آشپزخونه؟" هری میپرسه
لویی به نوح توی بغلش نگاه میکنه
" فک کنم میایم پیشتون"اونا همشون میرن تو ، جایی که هری یه صبحونهی خوب برا همشون درست میکنه . اونا میخندن. و لویی، با وجود اینکه هری چیزای زیادی رو از دست داده، حالا اینجاست و اون نمیتونست از این خوشحالتر باشه .
پایان ...
خیله خب ی داستان دیگ هم تموم شد !
بچه ها ممنون ک اینو خوندین. از تک تک ووت ها و کامنت ها هم سپاسگزارم 🙏
دگ شما ب بزرگی خودتون ببخشین اگ ترجمه جاهایی عن بود یا ... خب آپدیت ک دگ واقعاً عن بود ... بهرحال
مرسی و مرسی
اگ دوست داشتین خوشحال میشم ی سر ب کتابای پیجم بزنین
با ارادت و تچکر؛
یمنا 🏳️🌈
YOU ARE READING
Wings (l.s Mpreg) [persian translation]
Fanfiction[Completed] هری روی پله های یه مدرسه ی شناخته شده در دنیا رها شده بود و توسط مدیرش بزرگ شد. اون همه چیز و همه کس رو تا وقتی که پدرش نباشه انکار میکنه؛ تا وقتی که لویی تاملینسون از راه میرسه و هری هیچ وقت همچین چیزی رو حس نکرده بود....