Prologue

5.9K 711 192
                                    


یه شب سرد و مرطوب فوریه بود وقتی مدیر مدرسه و کالج خصوصی تامولیِر یه تماس از دفتر نگهبانی دریافت کرد که حضورشو درخواست میکردن. به خاطر اینکه یه بچه ی کوچولو روی پله های در اصلی مدرسه بود.

با وجود اینکه نگهبانها به مدیر پین اطلاع داده بودن که بچه غیر عادی بود، مدیر پین تصمیم گرفت بچه رو ببینه و ببینه چیکار میتونه بکنه؛ ازونجایی که یه مرد خیلی دلپاک و مهربون بود.

وقتی مدیر به اونجا رسید چهار تا از معاونای مدرسه رسیده بودن  " میتونم بپرسم چطور بچه رو دیدین؟" مدیر پرسید  اون خودش هنوز بچه رو ندیده بود.

" مراقبِ دروازه داشت گشت شب میزد آقا" رئیس نگهبانا با احترام به مدیر گفت و مدیر پین رو به ساختمون دفتر اصلی راهنمایی کرد.

رئیس نگهبانا دم دری که روش برچسب ' دفتر کار' زده شده بود ایستاد و با مدیر که با فاصله ی کمی ازش میومد وارد شد.

روی میز وسط اتاق یه پسر بچه ی کوچولو که توی ملافه های نرم آبی پیچیده شده بود خواب بود.
مدیر پین از رئیس نگهبانا درباره ی قسمت غیر عادی پسر بچه پرسید.

مرد سریع سرشو تکون داد و بچه رو بلند کرد. با ملایمت ملافه ها رو از روش کنار زد و باعث شد نوزاد از روی ناداحتی یه ناله بکنه

روی پشت بچه دو تا بال سیاه خیلی کوچولو بود. تاریک ولی با وجود اینکه تو مرحله ی نابالغ و رشد بودن قوی و محافظت کننده به نظر میومدن.

با این اطلاعات جدید مدیر بعد از تشکر کردن از نگهبانا و مرخص کردنشون به همراه چهار تا معاون دیگه نوزاد رو به خونه ی خودش توی محوطه برد

وقتی به خونه رسید بچه چشماشو باز کرده بود. چشماش سبز کمرنگ و درخشان بودن و با کنجکاوی به مدیر نگاه میکردن. مدیر تصمیم گرفت اسم نوزاد رو هری بذاره.

هری بزرگ شد و به یه جوون ساکت تبدیل شد  بالهاش رشد میکردن. اون توسط همه توی مدرسه قبول شده بود و هر طور میخواست توی کلاسها با دانش آموزا شرکت میکرد.

مدیر پین هری رو مثل یه پسر بزرگ کرده بود و عشق زیادی براش داشت. اون اینو قبول کرده بود که هری ترجیح میداد تند صحبت نکنه و چون هیچ نشانه ای از ناراحتی و گله از پسر نمیدید نگرانش نبود.این رو هم فهمیده بود که خودش تنها کسی بود که هری باهاش صحبت میکرد.

هری وقتی به سنین جوونیش رسید هم چنان ساکت بود و فقط با پدرش حرف میزد. موهای صافش داشتن سریع فرفری میشدن و چشمای سبزش بیشتر میدرخشیدن.

اون همچنین تحصیلشو کامل کرده بود و زمانشو با پرسه زدن توی زمینای مدرسه یا گم شدن توی افکارش میگذروند.

بالهاش همچنان توسط همه قبول شده بودن، تا سن نوزه سالگیش کاملن رشد کرده بودن. خودش هم همینطور.

اندام بلند و ماهیچه ایش، که به خاطر نپوشیدن بلوز- چون بالهاش رو اذیت میکرد- از نظر دورنمیموند باعث شده بود خیلی از دخترای مدرسه رویا پردازی کنن.

موهای شکلاتیش به طرز زیبایی فر بود و چشمای سبزش مثل یه سایه ی عمیق از زمرد سبزِ باارزش بود.

توی سن نوزده سالگی هنوز با کسی به غیر از پدرش و معلما ارتباط برقرار نمیکرد، با این وجود هنوز تنها کسی که باهاش صحبت میکرد پدرش بود.

احساس نمیکرد نیاز داره با بقیه ی دانش آموزا ارتباط برقرار کنه.

و این، تا قبل از لویی تاملینسون بود.

___________________

Hey lovelies!!!

خب نظرتون چیه؟ 🤔

ببخشید اگه ترجمه گوهه. بخاطر اینه که متن انگلیسیش یکم برای ترجمه مشکله.

این داستان تا تابستون بایییییییی 😆

ووت و کامنت یادتان نرود.

Enjoy lovelies!!
Vote\comment\follow babez!
-Yamna-💃😏

Wings (l.s Mpreg) [persian translation]Where stories live. Discover now