در آغاز آخرین سال دانشگاه لویی ؛ نوح سه ساله و لویی بیست و یک ساله شد .لویی بالاخره فارغالتحصیل شد . برا اون موفقیت بزرگی بود و همه بی اندازه بهش افتخار میکردن . نوح واقعاً درک نمیکرد چه اتفاقی داشت میوفتاد ولی در هر حال لبخند زد و ددیش رو بغل کرد .
جعبه ها تو اتاق لویی رو هم جمع شده بودن . وضعیتی مشابه تو اتاق نوح هم بود .
" مطمئنی میخوای اینکارو بکنی ؟"
لیام از جایی که به چارچوب در تکیه داده بود پرسید .
لویی بهش نگاه کرد و سرشو تکون داد .
" آره خیلی مطمئنم . من یه چیز متفاوت میخوام و بهم یه فرصت داده شده تا از اول شروع کنم . فک کنم برامون خوب باشه "
لویی گفت و چند تا وسیله تو جعبه گذاشت .
" هست لو ، ولی لندن ؟ داری خیلی دور میری "
لیام غرغر کرد . لویی به کودک درون لیام خندید .
" چرا داری غرغر میکنی ؟ قرار نیست تو پدربزرگه باشی ؟ و به علاوه ، با ماشین فقط یه ساعت راهه . استرالیا نمیریم که "
لویی نخودی خندید .
" و نایل و زین دارن خونهی کناری ما اسبابکشی میکنن پس خیلی خوب میشه "تو اون لحظه نایل و زین از در جلویی اومدن تو .
" هیولای پرندهی کوچولوی من کجاست !؟"
نایل با بازیگوشی داد زد .
" عمو نای !"
نوح با هیجان جیغ زد . لویی صدای به هم خوردن بالهای کوچولو و یه " اوفف " از نایل شنید .
" نوح ! تو خونه پرواز کردن نداریم ! "
لویی داد زد و سمت در ورودی رفت .
" ببخشید ددی " نوح اخم کرد .
" ضدحال " نایل دستش انداخت .
" بگو ببینم کلاغ کوچولو ، میخوای بریم بیرون بازی کنیم ؟"" آره !" نوح گفت و برای گرفتن تاییدیه به لویی نگاه کرد و لویی سرشو تکون داد .
" آره برو "نایل و نوح بیرون دویدن درحالیکه لیام ، لویی و زین رفتن تو آشپزخونه تا حرف بزنن .
" خب تو آمادهای بری لو ؟"
زین پرسید .
" من و نایل از قبل همهچی رو فرستادیم "" آره نسبتاً . یه سری خورده ریز هست که باید جمع کنم "
لویی جواب داد .لیام یهویی یه صدای خیلی بلند از هقهق فیک درآورد . هردوی لویی و زین با سردرگمی بهش نگاه کردن .
" بیبیهام دارن از پیشم میرن !"
لیام داد زد .لویی و زین با هم از خنده ترکیدن .
YOU ARE READING
Wings (l.s Mpreg) [persian translation]
Fanfiction[Completed] هری روی پله های یه مدرسه ی شناخته شده در دنیا رها شده بود و توسط مدیرش بزرگ شد. اون همه چیز و همه کس رو تا وقتی که پدرش نباشه انکار میکنه؛ تا وقتی که لویی تاملینسون از راه میرسه و هری هیچ وقت همچین چیزی رو حس نکرده بود....