Wine and Dine

3.1K 511 95
                                    


وقتی هری برگشت لویی بهش نگاه کرد و یه لبخند پهن زد " سعی میکنی منو با غذا متاثر کنی ؟" لویی پوزخند زد .

هری نخودی خندید و سرشو تکون داد ، خوشحال بود از اینکه میدید لویی انقدری خوب بود که جک بگه .

اون سینی صبحونه رو روی تخت جلوی لویی گذاشت و کنارش نشست . اونا شروع کردن به خوردن غذا .

" لو ؟" لویی با غذای توی دهنش 'همم' کرد .
" بهم میگی چه اتفاقی افتاد ؟" هری آروم پرسید .

لبخند لویی افتاد و به طرز قابل رویتی خشک شد . شروع کردن به یاد آوردن چند تا از چیزای افتضاحی که اون پسرا باهاش کردن و چشماش پر از‌ اشک شد .

" آاام ..." اون گفت ، مطمئن نبود چه طور شروع کنه ‌. هری دست لویی رو توی دست خودش گرفت ، شستشو روی بند انگشتاش کشید تا بهش اطمینان بده .

لویی یه نفس عمیق کشید و دوباره شروع کرد .
" آاه .. اولش ، وقتی شروع کردم با تو قدم بزنم ، مشکلی نبود میدونی ؟ آره گه‌گاهی یه چشم‌غره یا نیشخند دریافت میکردم . میتونستم با اون کنار بیام ." لویی آروم گفت .

" بعد اون نگاه‌ها تبدیل به حرف شدن " اون ادامه داد . " حتی اون موقع ، آره ناراحتم میکرد ، ولی هنور میتونستم باهاش کنار بیام . من توی مدرسه‌ی قبلیم هم اسم خطاب میشدم . چیز‌ بزرگی نبود ."
لویی دستشو توی هوا تکون داد و یه نفس عمیق کشید و به داستان برگشت .

" بعد زدنا شروع شد ..." لویی گفت ، به سختی یه زمزمه حساب میشد . هری همین الانشم داشت عصبانی میشد .

" اونا اول سبک بودن ، هل دادن و خیلی وقت به وقت چند تا مشت ... ولی بدتر شد . بیشتر شد . مشت ها به لگد تبدیل شدن و لگدها به کتک‌زنی های کامل تبدیل شدن . "

لویی حالا داشت گریه میکرد ، صداش از هق‌هق میلرزید . هری سینی رو کنار زد و لویی رو توی آغوشش گرفت .

" تقریباً هرروز اتفاق میوفتادن . فهمیدم میتونم تحمل کنم چون همش ارزش اینو داشت که تو رو هر روز موقع قدم‌زدن هامون ببینم . " لویی فن‌فن کرد .

" چرا اونا بهت آسیب میزدن ؟ چرا بهم نگفتی ؟" هری بعد یه سکوت کوتاه پرسید .

" اونا انجامش میدادن چون تو با من حرف میزدی ،گمونم . خب تو واقعاً حرف نمیزدی اما ... اونا همش میگفتن من لیاقتشو نداشتم که بتونم با تو حرف بزنم . و اینکه یه ' فگ' لیاقت توجه تو رو نداره ." لویی توضیح داد

" من بهت نگفتم چون نمیخواستم تو دیگه با من قدم نزنی . فک کردم میتونستم تحملش کنم اگه میتونستم هر روز تو رو ببینم ." اون گریه کرد .

هری فشار دستاش دور لویی رو بیشتر کرد و گذاشت گریه کنه . اون به طرز وحشتناک زیادی احساس گناه میکرد که نفهمید چه اتفاقی داشت میوفتاد .

" من هیچوقت تو رو ترک نمیکنم لویی . " هری زمزمه کرد
" و لازم نیست درباره‌ی چیز دیگه‌ای نگران باشی . اون پسرا برای کارایی که با تو کردن اخراج شدن ."

" واقعاً ؟ " لویی با ناباوری پرسید و سرشو بالا آورد تا به هری نگاه کنه . هری لبخند زد و سرشو تکون داد . همون موقع در زده شد .

بالهای هری بلافاصله باز شدن و محافظتی دور لویی پیچیدن .

در باز شد و نایل و زین اومدن تو . لویی از بالای بالهای هری دزدکی نگاه کرد و از دستش کمک گرفت تا بتونه اونا رو از مسیر دیدش خارج کنه .

وقتی دید چه کسایی پشت در بودن صورتش با یه نیش باز روشن شد .

" نایل ! زین !" اون با خوشحالی داد زد .
" لویی ! " اونا هماهنگ داد زدن .

نایل با عجله سمت تخت دوید و پرید تا لویی رو بغل کنه ولی قبل از اینکه بتونه ، هری دستشو جلوش نگه داشت و نایل رو متوقف کرد و یه نگاه سخت‌گیرانه تحولیش داد .

" درسته . ببخشید " نایل با ترسویی گفت . و بعد از اینکه هری بالهاش رو تکون داد سرعتشو کم کرد تا لویی رو با ملایمت بغل کنه .

" خیلی خوشحالم بیداری ! حالت چطوره ؟ اوه خدای من، من خیلی متاسفم !" اون بلغور کرد .

لویی آروم خندید و بغلش کرد و بعد زین رو بغل کرد وقتی کنار نایل نشست .

" حالم خوبه . خیلی بهتر از قبلم . این مشخصه " اون نخودی خندید .
" شماها اینجا چیکار میکنین ؟ نمیخوام بی‌ادب یا چیزی به نظر بیام ها "

" ما هرروز اومدیم دیدنت تا ببینیم به هوش میای یا نه و ازت به خاطر اینکه درست و حسابی مراقبت نبودیم عذرخواهی کنیم " زین توضیح داد

" هر روز ؟" لویی پرسید . یه نگاه به هری کرد که فقط یه لبخند کوچیک زد و سرشو تکون داد .

" شماها لازم نیست برای چیزی عذرخواهی کنین . مطمئناً تقصیر شما نبود " اونا هردو شونه‌هاشونو بالا انداختن .

سه تای اونا درباره‌ی چرت و پرت مطلق حرف زدن تا وقتی که موضوع مدرسه به توجهشون اومد .

" تو به مدرسه برمیگردی نه ؟" نایل پرسید .
قلب لویی یه ضربان به حاطر سوالش پرید . اون تردید کرد ، ولی تصمیم گرفت با یه شونه بالا انداختن کوچیک جواب بده .

" تو چند روز بعد برمیگردی و منم بهت ملحق میشم " صدای عمیق هری گفت .

چشمای نایل و زین از شوک گشاد شدن ازونجایی که هیچوقت حرف زدی هری رو نشنیده بودن- تا اونجایی که اونا میدونستن هری یه میوت بود .

لویی با یه نگاه پرسش آمیز به هری نگاه کرد .

" تو با من میای ؟" لویی پرسید

هری سرشو تکون داد
" اگه بخای میتونم توی درسات کمکت کنم ؟"

" باشه پس " لویی جواب داد و یهویی احساس خیلی بهتری به برگشتن به مدرسه پیدا کرد . همین .

×Yamna×🏳️‍🌈

Wings (l.s Mpreg) [persian translation]Where stories live. Discover now