London Bound

2.6K 456 191
                                    


هری توی یکی از خیابون های رندوم لندن راه میرفت ، بالهاش جمع شده بودن و یه کت زمستونی گرم دورش بود ‌.

بعد از یه پرواز سراسیمه به مدرسه تا لویی رو ببینه ، متوجه شد که مارچ بود و پنج سال شده بود که اون رفته بود .

اون با عجله از درهای خونه‌اش وارد شد و همه جا دنبال لویی، یا حداقل نشانه‌ای از اینکه لویی اونجاست، گشت .

" هری ؟"

هری توی اتاقش بود؛ سرشو برگردوند و با لیام که حسابی سردرگم بود روبرو شد .

" بابا " اون یه آه از سر آسودگی کشید .
" لویی کجاست ؟" اون پرسید .

لیام فقط خیره موند .

" بابا لویی کجاست ؟!" هری داشت بی‌تاب میشد

" اون رفته . دیگه اینجا زندگی نمیکنه . هری تو چرا عوض نشدی ؟ کدوم گوری بودی ؟!"  لیام داد زد .

" خلاصه بگم ؛ جما یه جزئیاتی درباره‌ی اینکه چطور یه روز جایی که اون زندگی میکنه اینجا یه ساله رو از قلم انداخت " هری توضیح داد ‌
" صب کن ببینم منظورت چیه لویی رفته ؟ کجا رفته ؟!" هری با سراسیمگی پرسید .

" لندن " تمام چیزی بود که لیام گفت . هنوز از توضیح هری تو شوک بود .

خب اون توضیح خوبی بود برای مادر و خواهری که وقتی در طی سالها به دیدنشون میومدن ، مثل اینکه بود که هیچوقت به سنشون اضافه نمیشه . لیام فقط فکر میکرد از یه جایی به بعد دیگه پیر نمیشن .

وقتی لیام از افکارش بیرون اومد ، هری دیگه رفته بود .

هری در عرض ۲۰ دقیقه به لندن رسید . اون موقع بود که هری متوجه شد از لیام نپرسیده بود لویی کجا زندگی میکنه ‌.

اون آه کشید و بالهاش رو جمع کرد . جیباش رو چک کرد، خوشحال شد از اینکه کیف پولشو پیدا کرد .

توی یه لباس فروشی رندوم رفت و یه تیشرت و کت زمستونی برای اندام سرد و بدون بلوزش خرید .

بعد ، جست و جوش رو شروع کرد .

چهار عصر بود وقتی هری به جست و جوی اونروزش پایان داد و همینطور شروع کرد به راه رفتن تو خیابونای مختلف .

اون به یه مهدکودک رسید و جلوش ایستاد . فقط نگاهش میکرد . به این فکر میکرد که چطور میشد با لویی بچه داشته باشه .

یه بچه نظرشو جلب کرد .

یه پسر کوچیک با موهای فرفری و چشمای آبی روشن داشت تنهایی با یه ماشین آتشنشانی قرمز بازی میکرد . چیزی که هری رو بیشتر از همه غافلگیر کرد دو تا بال پرکلاغی ، خیلی شبیه مال خودش، بود که به پشت پسر وصل بود .

پسر کوچک بالا رو نگاه کرد و نگاهش به نگاه‌ خیره‌ی هری افتاد . حالتی که انگار متوجه یه چیزی شده باشه روی اجزای صورتش پخش شد و نیششو باز کرد .

Wings (l.s Mpreg) [persian translation]Where stories live. Discover now