Night Terrors and Gentle Touches

3.3K 575 118
                                    


سه روز شده بود که هری منتظر بود لویی به هوش بیاد. فقط وقتی از کنارش میرفت که میخواست دستشویی بره یا گاهی وقتا دوش بگیره. نمیتونست نبودن پیش لویی وقتی به هوش میاد رو ریسک کنه.

پدرش میومد تا به لویی سر بزنه و سعی کنه مجبورش کنه بخوره، ولی اون احساس میکرد شکمش از نگرانی مریضه‌. و، اگه چیزی میخورد، اوت غذا خودشو کمتر از یه ساعت دیگه توی توالت یا سطل میدید.

هر بار یه در باز میشد، بالهای هری هم باز میشدن و با بالاترین پتانسیل‌شون پهن میشدن تا از لویی حفاظت کنن. هری اهمیت نمیداد کی باشه، اون باید از لوییش محافظت میکرد.

اولین باری که زین و نایل این وضعیت تهدیدآمیز رو تجربه کرده بودن، نایل از ترس تقریباً گریه کرد. بعد از اینکه هری فهمید کی پشت دره، آروم بالهاشو جمع کرد، عذرخواهی کرد و گذاشت نایل و زین پسرِ روی تخت رو ببینن. اونا هر روز سر میزدن و با بالهای تهدیدآمیز هری روبرو میشدن، ولی اونا درک میکردن.

عصر سوم بود که لویی شروع کرد به زیر لب حرف زدن و بیدار شد. هری کنارش بود و دستشو بلافاصله گرفت. در کمال بی میلیِ هری زیرلب حرف زدنا متوقف شد و لویی به خوابش ادامه داد

لویی داشت با آرامش خواب میدید، نه؛ نه از رنگین کمون و یونیکورن، با وجود اینکه اونم خوب بود، اون داشت خواب هری رو میدید.

دوتاشون راه میرفتن، دست همو گرفته بودن، به هم لبخند میزدن، توی چشمای هم نگاه میکردن. لویی بیشتر از چیزی که توی کل زندگیش شادی کرده بود، خوشحال بود

بعد هری غیبش زد.

اونا داشتن توی باغچه‌ها مثل همه‌ی عصرها راه میرفتن وقتی هری شروع کرد به محو شدن . اول کم بود، لویی متوجهش نشد. ولی با گذر زمان و ادامه دادن قدم زدناشون توی باغچه، هری کم‌کم کامل محو شد. اون موقع بود که لویی متوجه شد

" هری چه اتفاقی داره میوفته؟" لویی با ترس توی صداش پرسید. هری جواب نداد؛ فقط سریعتر محو شد.

آسمون تیره شد و هری کاملن ناپدید شد. و جاشو سه تا شکنجه‌دهنده‌ی بی صورت گرفتن. لویی جیغ زد و اسم هری رو صدا زد و سه تا پسر بهش نزدیکتر شدن. لویی سعی کرد تکون بخوره و دور بشه، ولی از وحشتِ خالص، فلج شده بود.

اون همینطور جیغ زد، سعی کرد کاری کنه هری برگرده، ولی خیلی دیر بود ازونجایی که سه تا پسر احاطش کرده بودن، مشتاشونو توی هوا نگه داشته بودن، آماده میشدن تا بهش حمله کنن.

لویی مثل برق توی تخت پرید و نشست، با بلندترین صداش برای هری جیغ میزد با اشکایی که مثل آبشار از صورتش پایین میریختن و دستاشو دراز کرده بود تا هرچیزی پیدا کنه که بهش بچسبه.

هری بلافاصله دستاشو دور پسری که جیغ میزد پیچید و حرفای عاشقانه زمزمه میکرد تا اونو آروم کنه.

" مشکلی نیست لویی، لاو، من درست همینجام، مشکی نیست آروم بگیر" اون زمزمه کرد. بالهای هری باز شدن تا خودشونو برای محافظتِ بیشتر دور لویی بپیچن.

بعد از چند دقیقه زمزمه های 'ششش' مانند و لمس های ملایم تنفس لویی به حالت عادی برگشت و جیغاش آروم شدن. جوری به هری چنگ زده بود مثل این که خطِ زندگیش بود. ناخونای کوتاهشو توی پوست هری فرومیکرد و هق‌هق‌های آرومی هنوز از دهنش بیرون میومد وقتی هری آرومش میکرد.

وقتی هق‌هق های لویی به فن‌فن های کوچیک تبدیل شد، هری بالهاش رو از دور لویی باز کرد و آروم عقب کشید تا به صورتش نگاه کنه

چشماش قرمز شده بودن و رد اشکای خشک شده تا پایین صورتش معلوم بود. هری تقریباً همونجا گریش گرفت

" میبینی لاو؟ من همینجام. حالت خوبه؟ چیزی لازم داری؟" هری به سمتش سوال پرتاب کرد، وقتی اون صدای عمیق وارد گوشای لویی شد سرشو بالا آورد تا توی چشمای هری نگاه کنه

" نه، خوبم" لویی آروم و شکننده و با مِن‌مِن گفت
اون همین الانشم از گریه کردناش داشت دوباره خسته میشد

" میشه دوباره بخوابم؟"

" آره! آره حتماً لاو" هری سریع گفت و تکون خورد تا بتونه آروم لویی رو به پشت روی تخت بخوابونه.

" میخای من بمونم؟" وقتی لویی سرشو روی بالشها گذاشت با کمرویی پرسید. لویی در جواب سرشو تکون داد بنابرین هری کنار پسر ریزاندام دراز کشید.

لویی خودشو توی شکم لخت هری مچاله کرد و هری دستاشو دور پسر قفل کرد. با آخرین نفس لویی آروم گرفت و توی دستای هری خوابش برد.
هری با خودش لبخند زد، خوشحال بود که لویی خوب و امنه.

بالای سر لویی رو بوسید و چشماشو بست؛ گذاشت کنار پسری که خیلی مطمئن بود عاشقشه، به یه خواب آروم بره.


میخواین ادامه بدم یا نه؟...

مرسی از وقتتون!🙏

-Yamna-🏳️‍🌈

Wings (l.s Mpreg) [persian translation]Where stories live. Discover now