Year Two

2.5K 445 93
                                    


لویی تابستون بعد از اولین سال دانشگاهش رو با خانواده‌اش خونه موند . یکم هرج و مرج بود ولی لویی به همون اندازه دوسش داشت .

تا ژوئن برسه ، نوح یاد گرفت که چطور چهار دست و پا راه بره ، که یه چالش بزرگ برای لویی بود چون ممکن بود فقط برای یه ثانیه نگاهشو بگیره و نوح یه جای کاملاً متفاوت بود .

نوح شروع به نامفهوم صحبت کردن هم کرد . اولای ژوئن بود که نوح اولین کلمه‌ی کاملشو گفت .

" تو خیلی شبیه پاپاتی نوح " لویی به بچه‌ی کوچیک روی پاهاش گفت . اون از اینکه بخواد به زبون بچه ها باهاش حرف بزنه متنفر بود . به نظرش احمقانه بود و توانایی های تکلم نوح رو عقب مینداخت .

" موهای فرفری پاپا " لویی موقع بازی کردن با یه فر گفت . " لبای کیوت پاپا " اون گفت . " در کل صورت پاپا !" اون به نرمی گفت ، به بچه‌ی روبروش به پهنی لبخند زد .

" پا !" نوح بلند گفت . لویی خندید . " آره بیبی ، پاپا "

" پاپا !" نوح دوباره گفت .
" پاپا پاپا پاپا پاپا !" اون گفت ، و با وجود اینکه به نظر میومد فقط یه تکرار طولانی از '‌ پا ' بود ، اشک توی چشمای لویی جمع میشد . انقدر پهن لبخند میزد که صورتش میتونست از وسط نصف بشه .

نوح رو تو دستاش بلند کرد و به اتاقی‌ رفت که وقتی تو خونه‌ی خانواده‌اش بود اونجا میموند . یه قاب عکس رو پاتختی بود . لویی لبه‌ی تخت نشست و دوباره نوح رو روی پاهاش گذاشت . پشت نوح به سینه‌اش بود . عکس رو بلند کرد ؛ لویی عکس رو جلوی نوح گرفت و به صورت هری اشاره کرد  .

" پاپا " اون گفت .

نوح ریز‌ خندید و دستشو پشت سر هم روی شیشه زد ، لویی لبخند زد ، چشماش از  اشک پر میشد ، یه ترکیب از خوشحالی و ناراحتی درونش در جریان بود .

" هی نوح میتونی بگی ددی ؟" لویی وقتی به پسرش نگاه کرد گفت .

نوح دوباره ریز خندید و به تکرار کردن ' پا' ادامه داد .

" من عاشقتم بیبی بوی " تمام چیزی بود که لویی گفت .

🗿

لویی برای سال دومش توی آگوست به مدرسه برگشت . نوح بیشتر اوقات با لیام موند چون اجازه نداشت تا وقتی دو سالش نشده وارد قسمت مهدکودک بشه .

لویی داشت دست و پنجه نرم میکرد ، ولی از پسش برمیومد ؛ و اینکه نوح دیگه وسط شب بلند نمیشد خیلی کمک کرد . بعضی وقتا اون حتی بهش به عنوان آلارمش یاد میکرد چون نوح دقیقاً ساعتی بلند میشد که لویی لازم داشت پا شه تا برای کلاساش آماده شه .

تولد نوح توی نوامبر با لیام ، نایل ، زین و مادر لویی گذشت . یه کاپ کیک کوچیک داشتن برای نوح که نابودش کرد ، و یه کیک کوچیک برا بزرگترا بود که خوردن . نوح به مقدار ترس‌آوری عروسک از عمو ها و مامان و بابابزرگش دریافت کرد ، لویی با خودش فک میکرد کجا قرار بود همشونو جا بدن .

Wings (l.s Mpreg) [persian translation]Where stories live. Discover now