وقتی ۸ ماهش شد ، لویی یه نامه نوشت .هری عزیز ؛
امیدوارم هرجا هستی خوب باشی . ۸ ماه از آخرین باری که دیدمت میگذره . من یه پسر کوچولو رو حاملهام . همین الانشم خیلی دوسش دارم . میدونم تو هم دوستش میداشتی .
وقت زایمانم تقریباً یه ماه دیگهاست . دکترا میگن ۱۰ ام نوامبر .
نایل ، زین و لیام بی نظیرن . چند ماه پیش سیسمونی رو سرپا کردن و خیلی پرفکته . کاش اینجا بودی و میدیدیش .
من دانشگاه رو شروع کردم . پر استرسه ولی چیزی نیست که از پسش برنیام . وقتی پسر کوچولومونو به دنیا بیارم بیشتر خونه میمونم . لیام گفت میتونم آنلاین یا با اسکایپ درس بخونم ، بنابرین اون کمک بزرگی میشه .
تازه من تو اتاق تو میمونم اگه اشکالی نداره . خوابگاه به هیچ وجه جای بچه نیست .
لیام فامیلیتو بهم گفت . خیلی بهت میاد . امیدوارم زود بیای خونه تا با بیبی بویمون ، نوح ادوارد استایلز آشنا بشی .
با عشق ،
لویی .
لویی کاغذ رو تا کرد و به تندی اونو توی یه نامه با اسم هری نوشته شده روش گذاشت .
صندلیشو از میز دور کرد ، بلند شد و واسه ساپورت یه دستشو زیر شکم بزرگش گذاشت .
با احتیاط رفت طبقه پایین به آشپزخونه جایی که لیامو برای شام میدید .
" امروز حالت چطوره لویی ؟" لیام پرسید وقتی شروع کرد به خوردن .
" خوبم " لویی گفت .
" فک میکنی کِی برمیگرده ؟"لیام یه نگاه ناراحت تحویل داد .
" نمیدونم "🗿
۱۷ نوامبر بود وقتی لویی نوح رو به دنیا آورد .
اون هرروز که میگذشت که نوح دیر شده بود ، نگران میشد ولی ۲ صبح ۱۷ نوامبر لویی زایمان کرد
لویی توی یه گودال از مایع روی تختش بیدار شد و بینهایت احساس شرم زدگی کرد . کدوم پسر ۱۷ سالهای تختشو خیس میکنه ، اون فکر کرد .
اون موقع بود که اولین انقباضش اتفاق افتاد و اوه . خب اون تختو خیس نکرد . سریع لیام رو بیدار کرد که با عجله اونو به بیمارستان رسوند و سر راهش به نایل و زین زنگ زد . لویی بلافاصله وقتی رسیدن توسط دکترا برده شد .
شش ساعت بعد ، ساعت ۸:۰۲ صبح نوح ادوارد استایلز به دنیا اومد .
لویی سه روز بعد رفت خونه، از اینکه میتونست توی تخت خودش بخوابه و از اتاق بچه استفاده کنه خوشحال بود .
YOU ARE READING
Wings (l.s Mpreg) [persian translation]
Fanfiction[Completed] هری روی پله های یه مدرسه ی شناخته شده در دنیا رها شده بود و توسط مدیرش بزرگ شد. اون همه چیز و همه کس رو تا وقتی که پدرش نباشه انکار میکنه؛ تا وقتی که لویی تاملینسون از راه میرسه و هری هیچ وقت همچین چیزی رو حس نکرده بود....