Third Time is Not Always the Charm

2.3K 422 109
                                    


سومین سال بعد از اینکه هری رفته بود ، لویی سعی کرد دوباره قرار بذاره .

کلمه‌ی کلیدی : " سعی کرد "

چند تا قرار اول همیشه خوب پیش میرفتن ، لویی هیچ جرقه‌ی خاصی احساس نمیکرد، ولی هنوز بهش شانس میداد .

بعد اون قراراشو میاورد خونه تا با نوح آشنا بشن ، اون قسمتش زیاد خوب پیش نمیرفت .

هیچوقت .

یا اونا فک میکردن نوح به خاطر بالهاش یه جور عجیب‌الخلقه بود ؛ یا نوح فقط حرف نمیزد ‌. اصلاً ‌. یه صورت بی‌احساس رو حفظ میکرد که لویی رو خیلی زیاد یاد هری مینداخت . نوح میتونست جمله‌های نصفه و نیمه بگه ، بنابرین لویی میدونست اون میتونه حرف بزنه . اون فقط لویی رو بیشتر یاد هری انداخت پس بیخیال قرار گذاشتن شد . اگه نوح خوشحال نبود ، پس لویی هم خوشحال نبود .

نوح اون سال دو سالش شد ، بنابرین لویی میتونست تو مهدکودک بذارتش . برای لویی و لیام کمک بزرگی بود . اونا میتونستن کار بیشتری به انجام برسونن چون حداکثر زمانی که بچه ها میتونستن تو مهدکودک بمونن چهار عصر بود ، و اون همیشه دو سه ساعتی بود که لویی بعد کلاس استفاده میکرد تا به تکالیفش برسه .

اولین روز مهدکودکش نوح خجالتی بود و حرف نزد ، با بقیه‌ی بچه ها ارتباط برقرار نکرد ، ولی انتظارش میرفت نه ؟

روزهای بیشتری گذشت و نوح هنوز با بقیه‌ی دانش‌آموزا ارتباط برقرار نمیکرد و فقط سرشو به نشونه‌ی مثبت یا منفی برای معلماش تکون میداد . اون خودش تنهایی بازی میکرد و به نظر نمیومد مشکلی باهاش داشته باشه . پس لویی از نوح پرسید اگه اصلاً مدرسه رو دوست داره یا نه .

اونا یه روز عصر توی نشیمن نشسته بودن ، نوح با عروسکاش بازی میکرد و لویی توی لپ‌تاپش بود و روی یه مقاله کار میکرد و چای مینوشید .

" بیبی ، تو از مدرسه رفتن خوشت میاد ؟ معلمات بهم میگن باهاشون حرف نمیزنی و با بقیه‌ی دخترپسرا بازی نمیکنی " لویی گفت .

نوح برای چند لحظه به ددیش نگاه کرد قبل از اینکه حرف بزنه .
" حرف زدن نه دوست " اون جواب داد .
" فقط دوست داشت حرف زدن با بابزرگ ، عمویی‌ها و ددی " اون گفت و برگشت به عروسکاش .

لویی لپ‌تاپ و چایشو زمین گذاشت و رفت تا با پسرش بشینه .
" دلیلش چیه بیبی ؟ چطوریه که دوست نداری حرف بزنی ؟" لویی پرسید .

نوح شونه هاشو بالا انداخت و سریع جواب داد .
" فقط نه دوست "

لویی آه کشید و زیر لب با خودش گفت .
" درست مثل پاپات "

نوح به احتمال زیاد قسمت آخرشو شنید چون سرشو سریع بالا آورد و به اطراف گردوند و نیششو باز کرد .
" پاپا خونه ؟" اون با هیجان پرسید .

لویی با ناراحتی لبخند زد و نوح رو بلند کرد تا بغلش کنه . نوح دستای ریزه‌میزشو دور گردن ددیش حلقه کرد و سرشو روی شونه‌اش گذاشت .

" نه بیبی . متاسفم . پاپا هنوز از سفرش برنگشته "
لویی جواب داد .

" اوه "

لویی فقط یکم محکمتر نوح رو بغل کرد ، نوح سعی کرد همونکارو بکنه . لویی به کارش نخودی خندید و از بغلشون با یه لبخند رو لباش عقب کشید .

" نظرت چیه قبل از خواب با بابابزرگ یه فیلم ببینیم و کادِل کنیم ؟ ‌" لویی پرسید .

" یوهو !" نوح داد زد و دستاشو توی هوا انداخت . یه لبخند پهن روی صورتش بود .

" خیله خب ، برو بابابزرگ رو از دفترکارش بیار و منم میرم پتو بیارم باشه ؟"

" بله آقا !" نوح جواب داد ، با وجود اینکه بیشتر شبیه یه ' عووقا' بود ، یه احترام نظامی شلخته کرد و سمت اتاق لیام دوید . لویی خندید و برای اداهای نوح سرشو تکون داد .

*****

برای کریسمس و تولد لویی تصمیم گرفتن خونه بمونن ، در حالیکه خانواده‌ی لویی به دیدنشون اومدن .

لویی ۲۰ ساله شد ؛ همون سنی که هری داشت وقتی رفت .

سال تموم شد ، یک بار دیگه لویی کسی رو برای بوسه‌ی سال نو نداشت . اون از وقتی هری رفت اصلاً هیچ‌‌کس رو برای بوس کردن نداشت .

ولی اشکالی نداشت ‌. اون نوح رو داشت  .

نوح به ددیش کمک کرد یه آلبوم عکس خیلی خاص برای تولد پاپاش انتخاب کنه .

اونا با هم آلبوم رو تزئین کردن ، عکسای احمقانه گرفتن و نوح بعضی نقاشی‌ها رو خراب کرد ‌.

شب اول فوریه  ، بعد از اینکه نوح گرفت خوابید و آلبوم عکس جاشو کنار جعبه‌ی کوچیک کاغد کادو پیج شده پیدا کرد ، لویی با یه لیوان کوچیک شراب تو دستش کنار پنجره ایستاد و به آسمون نگاه کرد .

" تولدت مبارک هز "


×Yamna×🏳️‍🌈

Wings (l.s Mpreg) [persian translation]Where stories live. Discover now