A Walk Through the Garden

3.6K 623 88
                                    


چند روز بعدی هری خودشو در حال فکر کردن به پسر چشم آبی پیدا کرد. اون فهمید که اسم پسر لوییه. یه اسم زیبا برای یه شخص زیبا. با وجود اینکه خیلی استاکری-ای به نظر میاد، هری لویی رو دنبال میکرده، نه فقط برای اینکه ببینه اگه پسر خوبیه و لیاقت زمانشو داره، ولی برای اینکه نگاهش کنه.

هر کاری که میکرد، هری فکر میکرد زیباست. نه این که هری موقع خواب نگاهش کنه ها، نه اون اونقدرا هم تحمیل کننده نبود. اون شعور اینو داشت که وقتی لازمه به خلوتش احترام بزاره. در کنار این خاصیت استاکری کوچیک، هری منتظر لحظه ی درستش بود تا به لویی نزدیک شه‌

اون نمیخاست اینکارو با جمعیتی از مردم دورشون انجام بده، میخاست اونو توی یه دنیای ساکت خصوصی انجام بده.

روز چهارمِ صبر کردن و نگاه کردن بود که هری فرصتشو پیدا کرد.

زین، نایل و لویی بعد شام توی باغچه‌ی پشتی قدم میزدن. هری با برازندگی جلوشون فرود اومد و به لویی نگاه کرد.

لویی به زین و نایل که هر دو نگاههای کنجکاو روی صورتشون داشتن نگاه کرد. لویی برای تصدیق سرشو تکون داد و اونا هم در جواب سرشونو تکون دادن و رفتن.

وقتی لویی به هری نگاه کرد، یه لبخند کوچیک روی صورتش بود که هری برگردوند.
" دوست داری با من راه بری؟" لویی با نرمی پرسید. هری سرشو تکون داد؛ شیفته‌ی صدای فوق‌ العاده‌ی لویی شده بود.

وقتی لویی برگشت بهش نزدیکتر شد. اونا توی یه سکوت به طرز عجیبی راحت، راه رفتن در حالیکه به باغچه نگاه میکردن.

" میدونم داشتی منو دنبال میکردی هری" لویی با اعتماد به نفس گفت. " توی دزدکی راه رفتن خیلی خوب نیستی" لویی نخودی خندید. درست بود هری توی دزدکی راه رفتن و قایم شدن افتضاح بود

هری میتونست داغی‌ای که به صورتش میومد رو حس کنه و از شرم‌زدگی سرشو پایین انداخت. به نظر میاد اون این حقیقتو درک نکرده که دخترای توی محوطه تنهاش نمیذارن.

هری فک کرد خنده‌ی نخودیِ لویی بهترین صدایی بود که تا بحال شنیده بود. و نمیتونست صب کنه تا خنده های ریزش یا خنده های واقعیش رو بشنوه.

هری نمیتونست خوب نبودنش توی قایم شدنو رد کنه پس فقط شونه هاشو بالا انداخت و به لویی لبخند زد‌ اونا به راه رفتن ادامه دادن و واقعاً در حضور هم راحت بودن.

اونا تمام راه رو تا هال خوابگاه لویی رفتن و تمام نگاه های کثیف و خیره و چشم غره ها و نگاه های زیرچشمی که لویی دریافت میکرد رو نادیده گرفتن.

وقتی به درهای بزرگ دو طرفه رسیدن، ایستادن، به سمت هم برگشتن و توی چشمای هم نگاه کردن. یه لبخند ضعیف روی لبای هردوشون بود‌.

" دوست داری بیای تو یا کاری داری که باید انجام بدی؟" لویی با یه لبخند گفت. هری سرشو به نشونه ی نه تکون داد و شستشو از بالای شونش به عقب هل داد که نشون میداد باید بره.

لویی در حالیکه همچنان لبخند میزد، سرشو تکون داد. روی پنجه‌ی پاهاش ایستاد و به سبکی لباشو روی گونه‌‌ی هری فشار داد. هری بلافاصله قرمز شد و نیششو باز کرد؛ یه حس گرم توی تمام وجودش منتقل شد.

لویی یه قدم به عقب برداشت و با یه دست تکون دادن کوچیک و لبخند آخر به سمت بالا به خوابگاهش رفت و هری رو با یه لبخند احمقانه و یه شکم پر از پروانه تنها گذاشت.

هری بلافاصله به سمت اتاق کار پدرش رفت. درهای بزرگ از جنس بلوط رو باز کرد و پدرشو پشت میزش دید که یه لبخند از روی دونستن روی صورتش بود

" لویی امروز چطور بود؟" مدیر پین پرسید، لبخندش فقط بزرگتر شد‌. این توی چند روز اخیر یه سوال معمولی شده بود.
" از روی نگاه روی صورتت، هری، من من میگم اون خیلی خوبه"

" اون منو از روی گونم بوسید" تمام چیزی بود که هری جواب داد و بعد روی مبل وسط اتاق کار توی یه حالت گیج و خیالبافی نشست.

اون هیچوقت فکر نمیکرد که یه روز یه شخص بتونه کاری کنه که هری فقط از فکر اسمش لبخند بزنه‌.

لویی‌.

آقا ببخشید دیر شد
آپ بعدی>> دوشنبه
ووت و کامنت و از این داستانا فراموشتون نشه
مرسی از وقتتون🙏

-Yamna-🏳️‍🌈

Wings (l.s Mpreg) [persian translation]Where stories live. Discover now