لویی داشت به سمت خوابگاهش میرفت ، به این فک میکرد که شب ، چی برای اون و قرارش با هری تو چنته داره .وقتی به اتاقش رسید میتونست حدس بزنه نایل همین الانشم برگشته بود چون تلویزیون روشن بود و همهی چراغا هم روشن بودن .
اون کیف و کتاباشو روی میز گذاشت و با یه 'هوفف' بزرگ روی صندلی پشت میزش نشست و تقریباً بلافاصله راحت شد . سرشو روی میزش گذاشت و احساس کرد مغزش از تمام خر زدن هایی که اون و هری برای امتحانای نهاییِ قبل از تعطیلات کریسمس انجام داده بودن ، مثل خمیر نرم شده بود .
هری زودتر رفت تا یه کاری بکنه و لویی مطمئن بود به قرار ربط داشت .
نایل از حموم کوچیکشون بیرون اومد ، یه ابر از بخار هم از پشتش وارد خوابگاه خنکتر شد . فقط یه حوله دور کمرش بسته بود .
" لو ! تو برگشتی ! درس خوندن با هزتر -Hazzter- چطور بود ؟" نایل پرسید ، یه لبخند بزرگ روی لباش بود . لویی به بلوند نگاه کرد و با خودش فک کرد اگه نایل اصلاً وقتی بوده که لبخند روی صورتش نباشه .
" یک ، دیگه هیچوقت اونو به اون اسم صدا نکن ، فقط ... نه . و دو ، مغز من خمیر کامله . اینکه چطور هنوز دارم کار میکنم تا ابد یه معما باقی میمونه . " لویی جواب داد .
" اجازه دارم تا ابد این اطراف بمونم تا این معمای جذاب رو حل کنم ؟"
یه صدای عمیق آروم از پشت سرشون گفت . هر دو تا پسر سراشونو به یه سمت برگردوندن تا هری رو ببینن که روی طاقچهی پنجره نشسته بود .
لویی با به یاد آوردن قرارشون لبخند زد ، مغزش از خمیر نرم به یه فرم جامد دراومد و یه بار دیگه کامل شروع کرد به کار کردن .
" قطعاً " لویی جواب داد . نایل فقط به کلیشهی رمانتیک مسخرهای که دوستاش بودن ، چشماشو چرخوند .
به سمت کشوهاش برگشت تا لباسای خوابشو بپوشه ازونجایی که میدونست دیگه شبی وجود نخواهد داشت .
هری دستشو به سمت لویی دراز کرد و اون بلافاصله گرفتش . هری لویی رو به سمت خودش و پنجره کشید ، دستاشو دور کمر پسر چشم آبی پیچید . لویی از روی غریزه دستاشو دور گردن هری پیچید و توی چشماش خیره شد .
" محکم بچسب " هری با یه پوزخند گفت . قبل از اینکه لویی بتونه جواب بده ، هری ، پسر بالدار ، از پشت به بیرون پنجره افتاد و لویی رو هم با خودش کشید .
لویی از حرکت ناگهانی صدای زیری درآورد ، دستاشو درو گردن هری منقبض کرد ، زندگیش به معنای واقعی کلمه به اون بستگی داشت . هری هم در پاسخ دستاشو دور کمر لویی تنگ تر کرد .
هردوشون همچنان هشت طبقه به سمت زمین چمنی زیرشون میوفتادن . وقتی پنج متر از زمین فاصله داشتن ، هری بلافاصله بالهاشو باز کرد و گذاشت اونا یه بار دیگه توی هوا غلتان بشن .
YOU ARE READING
Wings (l.s Mpreg) [persian translation]
Fanfiction[Completed] هری روی پله های یه مدرسه ی شناخته شده در دنیا رها شده بود و توسط مدیرش بزرگ شد. اون همه چیز و همه کس رو تا وقتی که پدرش نباشه انکار میکنه؛ تا وقتی که لویی تاملینسون از راه میرسه و هری هیچ وقت همچین چیزی رو حس نکرده بود....