Harry

4.4K 668 242
                                    


هری داشت پرسه زنی های روزانش رو انجام میداد، با پاهاش توی هوا، و آقتاب داغ پاییزی که به زمین میتابید توی افکارش گم شده بود.

آدمای خیلی زیادی امروز دوباره سعی کردن باهاش یه گفت و گو شروع کنن و اون همشونو انکار کرد، دوباره. اون نمیدونه چرا اونا تلاش میکنن ولی اون هیچوقت متوجه هیچکدوم از دانش آموزا نشده چه برسه به اینکه باهاشون حرف بزنه.

یه بار دیگه وقتی از استفاده کردن از پاهاش خسته شد از روی زمین بلند شد. دور محوطه یه دایره زد و تصمیم گرفت روی لبه ی ورودی ساختمون دبیرستان، جایی که سال اولی ها میومدن تا زندگی های جدیدشونو به عنوان دانش آموزای دبیرستانی شروع کنن، فرود بیاد‌

اون نشست و به اطرافش نگاه کرد و گذاشت نسیم خنک موقع عبور از بال های سیاه بزرگش خش خش کنه‌. خیره شدن ها و پچ پچ ها و نگاه ها از نظرش دور نمیموند ولی اونا رو انکار میکرد.

لویی تاملینسون قرار بود توی بخش دبیرستان مدرسه های خصوصی و کالج با اعتبار تامولیِر شروع کنه.

بیش از اندازه مضطرب بود وقتی داشت چمدونهاشو از لیموزین پایین میاورد و به سمت مدرسه میرفت. برای راننده دستشو تکون داد؛ کیف های کمی که داشت رو برداشت و از دروازه ی بزرگ همراه با بقیه ی دانش آموزا وارد قلمروی جدید شد.

وقتی وارد مدرسه شد اضطرابش بیشتر شد، ولی به زودی فراموشش شد وقتی یه بلوند چشم آبی شنگول به همراه یه خدای قدبلند با پوست تیره و موهای پرکلاغی که خیلی زیبا استایل داده شده بودن، به طرفش اومد.

" سلام. من نایلم و این دوست پسرم زینه" بلوند با خوشحالی گفت. لویی یکم از سلام و احوالپرسیِ یهویی شوکه شد؛ به اینکه هیچکس واقعاً باهاش حرف نزنه عادت کرده بود ولی سریعاً خودشو جمع و جور کرد و جواب داد

" سلام من لوییم" اون با لرز گفت. ساده اما تاثیرگذار. نایل لبخند عظیمی زد
" رفیق تو خیلی نگران به نظر میای. بنابرین حدس میزنم تو یه دانش آموز جدیدی؟" لویی سرشو برای تایید تکون داد.

" سال سوممو شروع میکنم" اون جواب داد " اوه! ما هم همینطور‌. ما بهترینِ دوستا میشیم!" نایل داد زد و خندید.

لویی به جوشش نایل نخودی خندید و بعد اتفاقی یه گفت و گو از یکی از گروه های دخترونه ی اطراف شنید که میگفتن چه طور نمیتونن صبر کنن تا دوباره 'هری' رو ببینن. و اینکه چطور 'اوه خیلی زیاد' آرزو میکردن که انکارشون نکنه.

کنجکاوی تمام وجود لویی رو پر کرد و خودشو درحالیکه از نایل درباره ی این 'هری' میپرسید پیدا کرد

" اون پسر خونده ی مدیره. از وقتی توی بخش ابتدایی بودیم اینجا بوده. اون خیلی ساکته و غیر از معلما و پدرش همه رو انکار میکنه. چند سال از ما بزرگتره و ظاهراً خیلی هم باهوشه. همه ی درساشو تو ۱۵ سالگی تموم کرد. اون الان فقط اطراف راه میره و پرواز میکنه. و هنوز همه ی  شاگردا رو انکار میکنه مهم نیست چقدر سخت تلاش کنن که توجهشو بگیرن. " زین توضیح داد.

Wings (l.s Mpreg) [persian translation]Where stories live. Discover now