They Seem to be Functioning On Three's

3.1K 560 121
                                    


لویی و هری چند روز بعد رو توی تخت گذروندن تا به لویی اجازه‌ی ریکاوری بدن . اونا از سیر تا پیاز حرف زده بودن .

نه لویی و نه هری تا حالا توی عمرشون انقدر خوشحال نبودن ، فقط با کنار هم بودن .

لویی فهیمد که هری توی مدرسه وقتی بچه بوده رها شده بوده . اون احساس بدی بهش دست داد ولی هری بهش اطمینان داد که اون کاملاً خوشحال بود و اینکه لیام بهترین پدری بود که اون میتونست بخواد .

اون اینو رو هم فهمید که هری یه مادر داشت ، دنیل، زن لیام ، ولی اون فوت کرد وقتی هری هنوز یه بچه بود . ظاهراً دنیل یه زن خیلی زیبا با یه قلب خیلی مهربون بود و هری خیلی ازش یاد گرفته بود .

در مقابل ، هری درباره‌ی خانواده‌ی لویی فهمید . لویی چهار‌ تا خواهر، و مادر و پدرشو داره . اون اصالتاً اهل دانکستر بود و دلیلی که توی مدرسه بود ، این بود که پدر و مادرش دوست نداشتن یه پسرِ گی داشته باشن ، بنابرین به جای بیرون انداختنش- اونا انقدر هم بی قلب نبودن- اونا اونو به مدرسه‌ی شبانه‌روزی فرستادن .

هری قرار نبود هیچوقت قبولش کنه اما یکم سرش گیج رفت وقتی شنید لویی گی‌ه .

روز سوم --- به نظر میاد روی سه ها میچرخن--- اونا با بی‌میلی لویی دوباره به مدرسه رفتن .

لویی نمیخواست با جک‌های منفور و هرزه‌های تر و تمیز که توی راهروها جمع میشدن و سعی میکردن خودشونو به هری بندازن، دست و پنجه نرم کنه .

وقتی اول مدرسه شدن زمزمه‌های بدنام شروع شدن و همه خیره شدن . هری کنار لویی راه رفت ، سرشو بالا نگه داشته بود و متوجه هیچ‌کس نمیشد ‌، در حالیکه لویی سرشو پایین نگه داشته بود و احساس میکرد قراره گریه کنه .

هری احتمالاً متوجه شد، چون دستش دور کمر لویی رفت و پسر رو به شکم لختش فشار داد . لویی قرمز شد و به هری نگاه کرد . هری هم در جواب به لویی نگاه کرد و لبخند زد ، دستشو بالا برد و چونه‌ی لویی رو نوازش کرد . لویی لبخند زد و ریز خندید و به راه رفتنش توی راهروی زمزمه ها به سمت لاکرش ادامه داد .

لویی روز اول برگشت به مدرسه و چند روز بعدش رو همه رو با هری کنارش نجات پیدا کرد . زمزمه ها تموم شدن و لویی دیگه چشم‌غره های مرگبار یا توهینی دریافت نمیکرد .

هری آخر به لویی با درساش کمک کرد و این خیلی برای پسر بالدار سرگرم‌کننده تر از پرسه زدن توی محوطه‌ای بود که از قبل حفظ بود . اون خوشحال بود و بالاخره احساس میکرد کسی بهش نیاز داره ، و اون عاشق این بود .

تو چند هفته‌ی بعد هردوی پسرا به هم نزدیکتر شدن ، اونا به قدم زدناشون با هم ادامه دادن ، و لویی دوباره به خوابگاه‌ها برگشت بعد از اینکه به هری اطمینان داد اگه هر اتفاقی افتاد، هری اولین کسی بود که خبردار میشد .

بنابرین سنت راه رفتن توی باغچه و برگشتن به خوابگاه جایی که لویی یه بوسه‌ی ملایم روی گونه‌ی هری میذاشت ، و هری با یه خماری از خوشحالی به خونه میرفت و لویی هم با همون حال  تو اتاقش میرفت ، ادامه پیدا کرد .

یه شب خاص هری دیگه نمیتونست تصور اینکه لویی مال اون نباشه رو تحمل کنه . بنابرین اونو به یه قرار دعوت کرد .

یه عصر قشنگ پاییزیِ دیگه بود . بنابرین خورشید زودتر غروب کرده بود و ماه بالای آسمون بود و به باغچه‌شون یه درخشش آسمانی میداد .

لویی و هری داشتن کنار هم توی سکوت راحت و نورمالشون راه میرفتن که هری تصمیم گرفت حرف بزنه .

" لویی ؟"

" همم " لویی در حالیکه به زمین خیره بود و دستاش پشت سرش قفل شده بودن جواب داد . و یه قدم کوچولو رو جا گذاشت .

" میتونم یه چیزی ازت بپرسم ؟" هری با نگرانی پرسید . اونا تازه به خوابگاه رسیده بودن بنابرین برای هری یا حالا یا هرگز بود .

" خب همین الانشم پرسیدی ولی آره " لویی گفت و آروم خندید . لبخند روی صورت لویی کاری کرد هری تقریباً چیزی که میخواست بپرسه رو یادش بره . تقریباً .

" آاااام ... دوست داری فردا شب با من سر یه قرار بیای ؟" اون با نگرانی پرسید .

لویی از ناباوری به خاطر چیزی که الان شنیده بود خشکش زد . چشماش گشاد شده بودن و مات و مبهوت به هری نگاه میکرد .

" درسته . فراموشش کن . من فقط .."

" نه ! م ...منظورم اینه که آره ! آره ! خیلی خیلی دوست دارم با تو سر یه قرار برم هری " لویی حرفشو قطع کرد و یه لبخند بزرگ راهشو به صورتش پیدا کرد . اون بوسه ای روی گونه‌ی هری گذاشت و به خوابگاه‌ها رفت .

هری برای چند دقیقه روی پله های خوابگاه ایستاد و مثل یه دیوونه با خودش لبخند زد .

آره . خیلی خوشحال بود که اونکارو انجام داد .

حمایتا بسیار کمه دوستان . کامنتا و ووتا کمن و بازدید هم همینطور . لطفاً درستش کنین . ممنون ‌.

×Yamna×🏳️‍🌈

Wings (l.s Mpreg) [persian translation]Where stories live. Discover now