سه ماه از آخرین باری که لویی از هری شنیده بود ، گذشته بود .لویی هر روزی که میگذشت بیشتر و بیشتر افسرده میشد . هری بهش قول داده بود فقط چهار پنج روز .
لویی خودشو توی درساش انداخت ، به این امید که ذهنشو از هری دور کنه ، و کمک هم کرد ، ولی فقط یکم .
نایل و زین مثل هر دوست دیگهای نگران بودن و سعی میکردن هرچی لازم داره براش گیر بیارن . لویی متشکرشون بود . اگه به خاطر اونا نبود ، ممکن بود چند تا وعده رو از دست بده
ماه ژوئن بود وقتی که لویی تکاندهنده ترین خبر زندگیشو شنید .
لویی واسه تقریباً دو هفته بالا میاورد و دلش ریشریش میشد قبل از اینکه نایل و زین به بیمارستان بردنش .
" چرا نمیتونیم فقط پیش لیام بریم ؟ "
لویی توی ماشین توی راهشون به قرار ملاقاتشون غرغر کرد ." چون اون مشخصاً تجهیزات لازم رو نداره "
زین از صندلی راننده پوفف کرد .لویی خرناس کرد ، اون قطعاً از بیمارستان متنفر بود .
یکم بعد رسیدن ، رفتن تو و توی پذیرش چکاین کردن . لویی چند دقیقهی بعد صدا زده شد تا بره داخل و نایل و زین توی اتاق انتظار صبر کردن .
" خب ، آقای تاملینسون مشکل چیه ؟ " دکتر جونز پرسید . اون یه زن میانسال ریزهاندام با پوست تیره و موهای موجدار تقریباً سیاه و چشمای قهوهای پررنگ گرم بود .
" دو هفتس احساس مریضی و بیحالی میکنم . تقریباً هر روز استفراغ کردم " لویی جواب داد . دکتر جونز هممم کرد و سرشو تکون داد در حالیکه با شتاب چند تا چیز روی نوتپدش نوشت
" باشه خب با رویهی استاندارد ، علائم حیاتیتون رو چک میکنیم و ادرارتونو آزمایش میکنیم ، که فقط ۲۰ دقیقه طول میکشه اگه با منتظر موندن مشکلی ندارین " اون گفت و یه لیوان پلاستیکی و کیف توی دستش نگه داشت .
لویی سرشو تکون داد ، از روی میز آزمایش کوچیک بلند شد ، به دستشویی رفت ، با نمونهاش برگشت و اونو به دکتر جونز داد .
" فقط بشین تا من برم و اینو بدم بررسی کنن"
دکتر جونز به حرفش عمل کرد و جواب های لویی و ابروهای تو هم رفته برگشت . لویی با بردباری نشسته بود . خیلی میترسید از اینکه چیزی بگه ." خب من ، من جواباتو گرفتم ، به همراه یه جوابِ شدنی ، ولی باید یه سونوگرافی بگیرم تا مطمئن بشم . یه سوال هسن ، شما از نظر سکشوال فعال بودین ؟"
" چی ؟ چرا ؟ و بودم ولی تو فوریه " لویی گفت ، وحشت زده بود که شاید یه بیماری افتضاح داشته باشه .
" خب ، با توجه به نمونهتون شما درصد بالایی از هورمون های حاملگی دارین . " اون شروع کرد
" به عبارت دیگه شما ، آقای تاملینسون ، حاملهاین "
YOU ARE READING
Wings (l.s Mpreg) [persian translation]
Fanfiction[Completed] هری روی پله های یه مدرسه ی شناخته شده در دنیا رها شده بود و توسط مدیرش بزرگ شد. اون همه چیز و همه کس رو تا وقتی که پدرش نباشه انکار میکنه؛ تا وقتی که لویی تاملینسون از راه میرسه و هری هیچ وقت همچین چیزی رو حس نکرده بود....