لویی صبح روز بعد توی یه تخت خالی و سرد بیدار شد .واقعاً یه رویا بود ؟
اون آه کشید و پاهاشو از کنار تخت آویزون کرد . اون بلند شد، درد توی قسمت پایینی پشتش پیچید و کاری کرد تقریباً بیوفته . اون پاتختی رو گرفت تا تعادلشو حفظ کنه .
نوچ . رویا نبوده.
لویی با خودش نخودی خندید و راهشو با یکم لنگیدن سمت آشپزخونه کشید .
" ددی ! تو بیداری !" نوح با شادی داد زد .
" پاپا صبحونه درست میکنه "لویی بالا رو نگاه کرد . هری پشت اجاق بود درحالیکه نوح توی صندلی بچه پشت میز نشسته بود .
لویی به آرومی، ولی با اطمینان سمت میز رفت . با یه صدای هیسس که به سختی شنیده میشد خودشو نشوند .
" ددی، مشکل چی ؟ آسیب دیدی ؟"
نوح با نگرانی پرسید .خدا این بچهی شیرینو نگه داره لویی با خودش گفت
" نه بیبی من خوبم. باسنم یکم درد میکنه " لویی جواب داد
" چی شد ؟" نوح پرسید . لویی میتونست هری که با خودش نیشخند میکرد رو بشنوه درحالیکه آخرین پنکیک ها رو برمیگردوند .
وای خدا. " بعد اینکه تو خوابیدی رو باسنم افتادم عزیزدلم . زمین خیلی سفت بود . حسابی به باسنم ضربه زد "
لویی با تکون دادن سرش جواب داد .وقتی لویی تموم کرد هری داشت با نفسی که گرفته بود خفه میشد .
" اوه" نوح با درک سرشو تکون داد .
" پاپا توام خوبی ؟" اون پرسید وقتی هری سرفههاشو تموم کرد ." من روبراهم رفیق "
هری با یه صدای خفه جواب داد، درحالیکه به لویی که پوزخند میزد چشم غره میرفت .***
چند ماه بعد، هری یه شغل بالا توی یه کمپانی که مواد اورگانیک تولید میکرد پیدا کرد که بهش اجازه میداد از خونه کار کنه . و لویی توی مدرسه که معلم دراما بود موند . نوح بعد از اینکه یاد گرفت چطور بالهاش رو جمع کنه به پیش دبستانی رفت . عاشقش بود .
" خدافظ ددی . خدافظ پاپا !"
نوح گفت وقتی هردوشونو سریع بغل کرد و با کیف اسپایدرمنش که توی هوا تکون میخورد سمت میزش دوید . از اینکه میتونست اسمشو (اسپایدرمن) هجی کنه به خودش میبالید .
" چ-چی ؟"
لویی با لکنت گفت و دستاش یکم به جلو دراز شده بودن
" چه بلایی سر ' نه نمیخوام برم' و ' از پیشم نرو ددی' اومد ؟"
هری نخودی خندید و یه بازو دور کمر لویی حلقه کرد . لویی بهش نگاه کرد و چشم غره رفت .
YOU ARE READING
Wings (l.s Mpreg) [persian translation]
Fanfiction[Completed] هری روی پله های یه مدرسه ی شناخته شده در دنیا رها شده بود و توسط مدیرش بزرگ شد. اون همه چیز و همه کس رو تا وقتی که پدرش نباشه انکار میکنه؛ تا وقتی که لویی تاملینسون از راه میرسه و هری هیچ وقت همچین چیزی رو حس نکرده بود....