*mature content*
هردوتای پسرا عشق متشعشع میکردن چه با هم بودن چه نه . همه میتونستن ببینش . به روشنی روز .
لویی مجبور نبود از کتکخوری های روزانه یا توهین های خشن زجر بکشه . هری همیشه توی مدرسه باهاش بود ، تا کلاساش باهاش میومد و با درساش کمکش میکرد .
دخترا مشخصاً هنوز یه بیزاری نسبت به لویی داشتن و اون اینو میدونست ، ولی اونا بیچاره میشدن اگه دربارش حرف میزدن . با این وجود ، چند تا دختر خیلی نسبت بهش خوش برخورد بودن و اونو به عنوان بهترین دوستِ گیشون میدونستن .
هری نخودی خندید وقتی اخبارو شنید . پسر نوزده ساله به وجد اومده بود که دوستپسرش دوست پیدا میکرد و خوش میگذروند .
ماهها گذشت ، و با تعطیلات زمستون که نزدیک میشد به این معنی بود که همه برای تعطیلات میرفتن خونه . این شامل لویی هم میشد .
اونا دربارهی اینکه قرار بود چیکار کنن حرف نزده بودن ، و هری داشت مضطرب میشد . نمیخواست برای دو هفتهی تعطیلات از لویی دور بمونه . همچنین نمیخواست لویی رو مجبور کنه یا عذاب وجدان بهش بده تا بمونه . بنابرین ساکت موند .
ولی از اون طرف لویی ، دزدکی با مادرش و لیام حرف زده بود تا یه سفر برای خودش و هری تدارک ببینه تا خانوادهی لویی رو ببینن .
مادر لویی ، جی ، از این که بیبی بویش با یکی آشنا شده بود جیغ میزد . یکم دربارهی سن و اینا نگران بود ؛ ولی خیلی زود از فکرش دراومد .
وقتی لویی رفت تا از لیام بپرسه ، لیام با شوک بهش نگاه کرد و گفت " فک کردم همین الانشم قرار بود با تو بره " که باعث شد لویی بخنده .
با تموم برنامهریزی های انجام شده لویی فقط لازم بود از هری بپرسه .
هری با دست کوچیک لویی توی دستش بیصدا توی باغچه راه میرفت . لویی ناگهان ایستاد و باعث شد هری هم بایسته . هری با کنجکاوی به لویی نگاه کرد .
لویی بدون هیچ دلیل مشخصی بینهایت نگران بود . اون میدونست هری قرار بود آره بگه ، ولی هنوز همونطور نگرانش میکرد .
یه نفس عمیق کشید و به هری نگاه کرد که کیوتترین نگاه گیجشده رو داشت ، و باشه لویی الان وقتش نیست .
" داشتم فک میکردم ، اگه تو - اگه -" لویی سر کلمههاش تپق زد ، یه نفس عمیق دیگه کشید و شروع کرد به آروم حرف زدن .
" داشتم فک میکردم اگه دوست داشته باشی با من بیا- بیای خو- خونه تا - تا کریسمس و تولد من- منو جشن بگیریم ؟" اون پرسید ، از اینکه فقط یکم لکنت گرفت خوشحال بود .
YOU ARE READING
Wings (l.s Mpreg) [persian translation]
Fanfiction[Completed] هری روی پله های یه مدرسه ی شناخته شده در دنیا رها شده بود و توسط مدیرش بزرگ شد. اون همه چیز و همه کس رو تا وقتی که پدرش نباشه انکار میکنه؛ تا وقتی که لویی تاملینسون از راه میرسه و هری هیچ وقت همچین چیزی رو حس نکرده بود....