" سلام بیبی " لویی گفت و نوح رو بلند کرد و اونو جلوی کمرش نگه داشت .
" میتونیم بریم خونه ؟ پاپا باید کادوهاشو باز کنه "
نوح گفت و سرشو به شونهی ددیش تکیه داد . لویی نخودی خندید" معلومه بیبی . میتونیم بریم خونه " لویی از کنار هری رد شد و آقای جاش که هنوز خشکش زده بود رو دم در دید . اون دستشو تکون داد و گفت که دارن میرن .
نوح از بازوهای لویی دستاشو برای هری باز کرد . هری نوح رو گرفت وقتی لویی وسایلی که زمین انداخته بود رو برداشت .
اونا برگشتن به آپارتمان، لویی در رو باز کرد و به نوح گفت بره و دست و صورتشو بشوره .
" اون واقعاً مال مائه ؟"
هری با حیرت پرسیدلویی فقط سرشو تکون داد و رفت آشپزخونه تا شام رو شروع کنه .
" چطوری ؟"
" من حامله شدم. . تولدت؛ درست قبل از اینکه بری " لویی جواب داد .
" کِی به دنیا اومد ؟ " هری آروم پرسید .
" ۱۷ نوامبر "
توی آشپزخونه سکوت بود تا وقتی که نوح توی آشپزخونه جست و خیز کرد و از چارپایهی کنار هری بالا اومد .
" سلام پاپا"
نوح با نیش باز گفت ." سلام رفیق "
هری جواب داد ، یه لبخند مشابه رو صورتش داشت .لویی نمیتونست لبخندش به خاطر صحنه رو کنترل کنه . اون دو تا بشقاب مرغ و برنج جلوشون روی میز گذاشت . دو تا چنگال کنارشون گذاشت و بعد خودش با بشقابش نشست .
" خب ، نوح امروز مدرسه چطور بود؟ واسه آقای جاش که دردسر درست نکردی نه ؟ " لویی پرسید
" نوچ " نوح جواب داد و سرشو تکون داد درحالیکه یه تیکه مرغ میجوید .
" خوبه "
هری داشت تو سکوت غذا میخورد و هر از چندگاهی نگاه های کوتاه به لویی مینداخت .
در جلویی با ضرب باز شد و هری از جا پرید، بالهاش دیوانهوار باز میشدن .
" کلاغ کوچولو ! لویی، شام چی داریم ؟!"
لویی داد نایل رو شنید ." عمو نای ! عمو زی !" نوح داد زد و از آشپزخونه پر کشید و رفت . بالهای هری رو نادیده گرفت .
" نوح ! تو خونه از پرواز خبری نیست !" لویی داد زد
" آروم بگیر ماچومَن، فقط نایل و زینن "
لویی گفت و بالهای هری رو کنار زد و روی سینش زد .
YOU ARE READING
Wings (l.s Mpreg) [persian translation]
Fanfiction[Completed] هری روی پله های یه مدرسه ی شناخته شده در دنیا رها شده بود و توسط مدیرش بزرگ شد. اون همه چیز و همه کس رو تا وقتی که پدرش نباشه انکار میکنه؛ تا وقتی که لویی تاملینسون از راه میرسه و هری هیچ وقت همچین چیزی رو حس نکرده بود....
Home and Forgiveness?
Start from the beginning