" پاپا !"
پسر کوچک داد زد ، روی پاهاش ایستاد و سمت نرده روبروی هری دوید .
سردرگمی ، دست کم گرفتن احساسی بود که هری داشت وقتی پسر کوچیکو تماشا کرد که دستاشو دراز کرد یه جوری که انگار میخواد از روی زمین بلند شه .
" پاپا ! پاپا ! پاپا تو برگشتی !"
پسر کوچک داد زد . هری اطرافو نگاه کرد تا ببینه شاید پسر کوچک داشت با کس دیگهای حرف میزد . هیچکس دیگهای نبود .
" فک کنم اشتباه گرفتی رفیق ، من پاپات نیستم " هری با ملایمت گفت .
پسر کوچک اخم کرد و دستاشو انداخت .
" چرا هستی !" اون با حالت مجاب کردن داد زد .
" تو پاپا هَویای ! ددی یه عکس ازت داره دیدمش ! ددی گفت تو سفری و واسه اینه که خونه نیستی ، ولی ما همیشه جشن تفلد هاتو گرفتیم . کیک گرفتیم . و اوه ! ما کادوهاتو داریم پاپا . ددی گفت باید واسه وقتی که برگردی خونه امن نگهشون داریم !"
پسر کوچک بلغور کرد ، یکم نفس کم آورد، ولی لبخند رو لباش داشت .
" اسم تو چیه ؟" هری با تردید پرسید .
" نوح ادوارد استایلز پاپا !" نوح با تکون دادن سرش و نیش باز گفت ، یه بار دیگه دستاشو باز کرد تا از روی زمین بلند شه .
هری با لرز پسر کوچکتر رو برداشت ، نفسش میلرزید وقتی با دقت به صورت نوح نگاه میکرد . میتونست ببینتش . شباهت رو .
نوح گونه ها و دماغ لویی رو داشت درحالیکه فرها و لبای هری رو داشت . آبی چشماش با بینقصی با مال لویی مچ میشدن .
" نوح " هری زمزمه کرد وقتی شستشو روی گونهی لیام کشید ، صورتشو نوازش کرد .
" پاپا " نوح در جواب زمزمه کرد . یه لبخند پهن با کمی پررویی رو صورتش بود ، فکر میکرد دارن یه بازی میکنن .
هری به گریه افتاد و نوح رو محکم بغل کرد . نوح دستاشو دور گردن پاپاش حلقه کرد و سعی کرد به همون اندازه محکم بغلش کنه .
" پاپا گریه نکن ! چرا گریه ؟" نوح پرسید .
" من خیلی خوشحالم لاو . خیلی ، خیلی خوشحالم "
هری به همراه اشکاش تو گردن پسرش نخودی خندید .
پسرش .
" هی تو ! بذارش زمین یا زنگ میزنم به پلیس !"
یه صدای عصبانی داد زد . هری از جایی که صورتش تو گردن نوح فرورفته بود بالا رو نگاه کرد و یه مرد جوون عصبانی رو دید که با مشتش تو هوا سمتشون میومد .
بالهای هری از روی غریزه باز شدن ، پشت کت زمستونیش سوراخ باز کردن ، و برای محافظت دور پسرش قرار گرفتن .
نفس چند تا از بچه ها برید ، مرد جوون یهویی ایستاد ، در حالیکه نوح به خاطر منظرهی بالهای پدرش با خوشحالی لبخند میزد .
هری همینطور که بالهاش برای حفاظت بالا بودن ، همچنان به مرد چشم غره رفت .
" پاپا ، پاپا ما عین هم داریم !" نوح ریز خندید .
هری با یه لبخند به پسرش نگاه کرد .
" آره همینطوره بیبی " هری گفت .
" یه وقتی بهت چند تا حقه یاد میدم ها ؟"صورت نوح برای حرفای پدرش روشن شد و به مردی که دیگه عصبانی نبود نگاه کرد .
" پاپا اون معلممه آقای جاش . اون خیلی خوبه "
نوح آروم گفت . بعد اون حرفش هری یکم آرومتر شد و بالهاش رو پشتش جمع کرد ." ددی ! " نوح از بالای شونهی هری داد زد .
هری با نوح که تو بازوهاش بود برگشت تا با عشق زندگیش روبرو شه .
" هری ؟"
Tnx 4 ur time🙏
Yamna🏳️🌈
YOU ARE READING
Wings (l.s Mpreg) [persian translation]
Fanfiction[Completed] هری روی پله های یه مدرسه ی شناخته شده در دنیا رها شده بود و توسط مدیرش بزرگ شد. اون همه چیز و همه کس رو تا وقتی که پدرش نباشه انکار میکنه؛ تا وقتی که لویی تاملینسون از راه میرسه و هری هیچ وقت همچین چیزی رو حس نکرده بود....
London Bound
Start from the beginning