Some of the Best and Some of the Worst

Start from the beginning
                                    

اونا انقدر توی حضور هم راحت بودن که انگار فقط یه نفر بودن به جای دو نفر.

حتی با وجود عصرهای بینظیری که لویی با هری گذروند، توی مدرسه آدما بهش حمله میکردن. خوشبختانه فقط لفظی بودن و نایل و زین هروقت میتونستن کمک میکردن ولی در هر حال اون حرفا ناراحتش میکردن.

اون چیزایی مثل فگ، کونی، بی‌ارزش، رقت و انگیز و آشغال خطاب میشد. اون حساب کرده بود که دلیل پشت حرفای ناراحت کننده هری بود چون به نظر نمیومد هیچ کدوم از دانش‌آموزای دیگه با رابطه‌ی نایل و زین مشکلی داشته باشن.

ولی اون به خاطر هر میزان شکنجه‌ای هم که شده حاضر نبود قدم زدن‌های روزانش با هری رو کنار بزاره.

زین بهش اخطار داده بود که این اتفاق میوفته، ولی اون فکر میکنه که اون چند دقیقه‌ای که خودش تنهایی با هری میگذرونه جبران تمام چیزاییه که خطاب میشه.

هری هم چند روز اخیر رو توی خوشی و به همون اندازه توی بدبختی گذرونده بود. گذروندن عصرها با لویی مثل رویا بود‌.

اون عاشق این بود که لویی سعی نمیکرد مجبورش کنه حرف بزنه یا از قصد توجهشو جلب کنه. آخر قدم‌زنی هاشون با وجود اینکه مجبور میشد به لویی خداحافظ بگه و بوسه‌ی کوتاه روی گونه‌ی روزانش رو میگرفت- که بخش مورد علاقه‌ی تمام قدم‌زنی بود- هری احساس میکرد سبکتره.

انگار یه آجر نامرئی از جنس سرب از روی شونه‌هاش برداشته میشد‌. نمیدونست چرا، و خصوصاً نمیدونست چرا این فقط با لویی اتفاق میوفتاد، ولی اون اصلاً براش مهم نبود.

با تمام خوشحالی‌ای که لویی براش میاورد اون همچنین ناراحتی براش میاورد. نه، خود پسر اینکارو نمیکرد، ولی مردم اطرافش میکردن.

اون دیده بود لویی چطور نظرات تنفرآمیز از هم‌‌کلاسی هاش دریافت میکنه. چیزی که بدترش میکرد این بود که نظرات تنفرآمیز بخاطر این بودن که لویی داشت با خود هری ارتباط برقرار میکرد. و این باعث میشد سینه‌ی هری به درد بیاد.

بنابرین هری فک کرد که شاید اگه لویی رو با ترسای خودش روبرو کنه، سینش به طرز قابل توجهی کمتر درد میکنه. بنابرین اون دقیقاً کاری بود که هری کرد‌.

دهمین عصری بود که هری و لویی با هم قدم میزدن. اونا مثل همیشه بیرون خوابگاه لویی ایستاده بودن و لویی مثل همیشه به بالا خم شد تا گونه‌ی هری رو ببوسه ولی وقتی عقب کشید با قیافه‌ی اخمالو‌ی هری روبرو شد‌.

" مشکل چیه هری؟" لویی با گیجی پرسید- تمام کاری که هری لازم بود بکنه این بود که سرشو توی مسیر خوابگاه تکون بده تا لویی بفهمه. لویی آه کشید.

" اشکال نداره هری. هیچ لزومی نداره نگران باشی باشه؟" از درون لویی به وجد اومده بود و کاملاً احساس میکرد دوست داشته شدس. به خاطر اینکه هری نگران امنیتش بود، ولی ترجیح میداد هیچی نگه تا بتونه به قدم‌زنی های خارق‌العادش با هری ادامه بده.

میترسید که هری اگه همه‌ی چیزای بدی که گفته میشد رو میفهمید دیگه با لویی راه نمیرفت تا امن نگهش داره. هری در جواب فقط نالید.

" فقط حرفه هری. و من نایلو زین رو دارم" لویی به هری اطمینان داد. البته لویی کاملاً حقیقتو نمیگفت.

توی تقریباً دو روز گذشته پسرای توی کلاساش وظیفه‌ی خودشون دونسته بودن که کتک‌های صبح و بعد از ظهر به لویی بدن، ولی هری نیاز نبود اونو بدونه.

هری با بی میلی آه کشید و سرشو تکون داد. لویی لبخند زد، هری پیشونیشو بوسید و اونو توی بغلش گرفت‌

این اولین بغلشون بود، و لویی نمیتونست ذوب شدن توی بازوهای قوی هری رو کنترل کنه. و این در حالی بود که هری نمیتونست متوجه این نشه که لویی چقدر خوب توی آغوشش جا میشه.

با بی میلی از هردو طرف، از هم جدا شدن و با یه لبخند کوچیک لویی به اتاقش رفت و مستقیم خوابید.

________________

دوستان ۱۸ تا کامنت؟! سیریسلی؟!

مرسی از وقتتون🙏

-Yamna-🏳️‍🌈

Wings (l.s Mpreg) [persian translation]Where stories live. Discover now