عشق قبل از اینکه یک احساس باشه، باورِ ماست اسمارتیز هایِ لوکی!
فقط کافیه باورش کنیم.عشق همیشه یک باورِ دوطرفه نیست عزیزانم.
قرار نیست همهی سنگِ یشم ها عاشق روباه ها باشن...
قرار نیست همهی غولهای مهربون شیفتهی جیرجیرک ها باشن...
قرار نیست همیشه احساساتِ ما از جانبِ معشوقمون پذیرفته بشن...
با اینحال قبل از تمام باورهایِ عشق کورانه، باید عاشق خودمون باشیم.
باید عشق رو در وجود خودمون ببینیم و بعد در پیِ شنیدنِ ندایی از رنگِ دیگرش، به دنبال دیگری بدوعیم."جیرجیرکِ سرخ"مون، درواقع بازتابی از دوستِ من تیتی هستش.
تیتی به معنایِ واقعی کلمه، رنگین کمونِ پر سر و صداییه که دست از امید بخشی و رنگ بخشی به دنیای من برنمیداره.
یک موجودِ صادق که در حالات مختلف، ایده تویِ ذهنم میکاره.
یک شیفتهی عجیب که با متفاوت بودنش، زیبایی بازتاب میکنه.
و یک دوستِ نمونه که با تمام سختیها و رنجها تلاش میکنه کاری برای زخمها و خون ریزیهای لوکی انجام بده..."غولِ مهربونِ" ما، از بهترین همراهانِ دور و دوستانِ خجالتی و ساکتِ منه.
یک خورهی ریاضی که از حرف زدن تو جمعِ پنج نفره هم دست هاش عرق میکنه.
پسرِ مهربونی که به همه اهمیت میده و میتونم بگم جز باوفایی و صمیمیت چیزی برایِ پنهون کردن نداره.
من همیشه قدردانِ تمام لطفها و همراهی های اون بوده و هیچوقت نتونستم اونطور که باید براش جبران کنم... تنها کاری که ازم برمیومد، قرار دادنِ شخصیت زیبا و خجالتی اون در مستر فاکس بود..."جوجه طلاییِ" با اعتماد بنفسمون هم باز زادهی ذهن من هست.
اون اوایل انگار نمیدونستم چطور باید توصیفش کنم،
یک رقیبِ عشقی؟ یک پسرِ پدر؟...
ولی جیمین هیچ کدوم از این ها نبود اسمارتیز هایِ لوکی.
جیمین تنها، ربانِ طلایی رنگی بود که همه حتی خانوادش در پیِ زرق و برقش بهش اهمیت میدادن.
اما جوجه طلایی فرایِ اینها بود.
یک دوست مهربون
یک فرزندِ خانواده دوست
یک عاشقِ گریون
و شاید یک پدرِ خوب؟..."الههی یونانی"ِ ذهن قشنگمون، که با جذابیتهای ظاهری و رُک بودنش دلبری میکرد، برگرفته از شخصیتِ نهسانِ عزیز و دوست داشتنیه من هستش.
احتمالا اگر بخوام پُز بدم که نهسانِ من، درواقع نویسندهی شاهکارهایی مثل "فلیمز مسک" و "لاست دریم" و... کار زشتی باشه! اما واقعا به داشتنش افتخار کرده و همیشه بالیدم. نهسان همیشه من رو شگفت زده کرده... من تمام زیباییها و زشتیهاش رو باهم بوسیده و پرستیدم. اون منبعِ الهامی بزرگ و راهنمایِ خوب و بینقصی بوده که من رو یادِ "لیوای" انداخته...نوبت میرسه به "رُزِ پسرک"مون،
کودکِ پنج سالهای که از شازده کوچولوی داستانمون قهرمان ساخت! قهرمانی که برای رُزِ سرخش سبز میمونه تا قنچهی کوچکش بالاخره شکفته بشه و ریشهی بلندی توی خاک بدوونه... اون برادرِ کوچک و احساساتیه من هستش اسمارتیز!
پسرکی بشدت اجتماعی با روحیاتی بشدت لطیف که برای اشیا بیجون هم احساسات خرج میکنه...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩
Romantizm𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلاشی شدن ست. روباهی کوه صفت و قلب هایی ترمیم شده از امید های فردا و امروز که تپیدن آموختن! زره های آهنین به تنِ قلب هاتون کنید و بندِ پوتین تو...
Unsaid
En başından başla