Part5 |2|
○M.r Fox○
در پایانِ شبی که میگفتند روز میآید... تنها شبِ فریبکاری بود که جامهی سپید به تن کرده بود و بس!
_مریض میشی کوک.
دومین باری بود که مرد به پسر اعتراض میکرد و پسر گوشی برای شنیدن نداشت.
گوشهی کاناپه کز کرده و به صفحهی خاموش تلوزیون، بی هیچ صدایی خیره بود._کوک از دیشب تا الان شکمت خالیه...
زبونِ پسر به قارِ دهانش پناه برده بود و بیرون نمیومد.
مردِ خسته، به آرومی از پشت کاناپه خودش رو به کنارِ پسر رسوند و در نیم وجبیِ اون نشست.
دست های گرمش رویِ بازویِ حجیمِ محبوبش نشست و دلش پرواز کرد..._کوک.
نجوایِ بم و مهربونِ مرد، دلِ کوچک پسر رو بیطاقت کرد و سرش رو از بین بازوهایِ جمع شدهش فاصله داد.
نگاه کردن به چشم هایِ هیونگش سخت بود، ولی بهر حال انجامش داد..._دوست داشتن همیشه کافی نیست.
توپِ محرکی که گلویِ سفید پسرک رو برجسته نشون میداد، به آرومی بالا و پایین شد و مردمکِ چشم هاش لرزید.
_درواقع هیچوقت کافی نیست...
حجمِ کلماتِ خفه شده در پسِ گلوی مرد، به عظیمیِ اقیانوسی بود که هیچوقت قورت نداد!
_تنها وقتی این دنیا، ساخته شده از عشق باشه... اونوقت احساسات ماهم به تنهایی کافیه.
سنگ یشمِ مرد پلکی نمیزد.
_اما ریشهی این دنیا فقط عشق و محبت نیست پسرِ هیونگ... این رو وقتی میفهمی که اشکی برای ریختن نداشته باشی...
انگار که مرد تنها دفترچهی خودش رو بازگو میکرد...
پسر پلک هایِ رنگِ مهتابش رو بست و سرِ پایین افتادهش رو به شونهی مرد رسوند.
کوهی که تا چند روز پیش میگفت سنگی برایِ تکیه گاه شدن نداشت، حالا دوباره بهش تکیه میشد!_هیونگ.
زمزمهی پسر میلرزید و اشک هایِ شرم زدهش به ساکتیِ آسمونِ شب، جاری میشد.
_بگو سنگ یشمم.
چه مالکیتِ عجیبی...
هیونگش از کِی سنگ یشم خطابش میکرد؟..._تو هم درد داری؟
سوال پسر برایِ مرد مبهم بود...
منظورش الان بود؟
منظورش دردِ کدوم زخم بود؟_منظورم برای وقتیه که... وقتی که کسی که دوستش داشتی... شخصِ دیگه ای رو تویِ قلبش جا داده بود...
پسر برای اشاره به زخمِ مرد احتیاط میکرد و در عین حال به سیلابِ اشکهاش اجازهی توقف نمیداد!
YOU ARE READING
𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩
Romance𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلاشی شدن ست. روباهی کوه صفت و قلب هایی ترمیم شده از امید های فردا و امروز که تپیدن آموختن! زره های آهنین به تنِ قلب هاتون کنید و بندِ پوتین تو...