Part2
○M.r Fox○
به راستی کلیشهی بزرگشدن، به چه معناست؟
لایهی ضخیمِ گردوغبار، روی تمامِ وسایل خونه نشسته بود.
خب البته یک سال سکوت و خلا، توی خونهای که هیچکس حضور نداشت، دلِ انسانِ زنده رو هم چرک و غبارآلود میکرد.ساکِ سیاهش رو گوشهای انداخت و با پاهایی که از درد زُقزُق میکردن، خودش رو روی تخت یک نفرهی گوشهی اتاق انداخت که گردهای از غبار به هوا پرواز کرد!
سقفِ سفید و خالی که ترکهای کوچک و بزرگی گوشهای از اون نقش بسته بود، منظرهی چشم های بیروح و خالی از حسش بود.چه رازی توی چشمهاش نهفته بود که هیچوقت راضی به باریدن نمیشد؟
انگار که غمهاش روی قلبِ کوچکش دوخته شده بود و اجازهی فرار به چشمهاش رو نداشت...کاش میدونست دکمهی خاموشیِ مغزش کجای دنیاست، اونوقت بیمعطلی "سکوت" رو تقدیمِ سرِ بیچارهاش میکرد.
با چرخشِ مردمکهاش، چشمهاش روی تصویرِ قاب کوچکی قفل شدن...
و صدای بلندِ خندههای کودکانهای گوشهاش رو پر کرد!فقط با دیدنِ دستهای کوچکِ مشتشده و چشمهای حلالشده و دهنِ نیمهبازش از ردِ خندهاش، اینطور همهچیز براش زنده میشد.
کنارِ جثهی کوچک و بچگونهاش، "کوه" مقاومِ کودک ایستاده بود و به خندههایِ پیکرکوچولو لبخند میزد...
چقدر غریبه بود، لبخندِ مستطیلیِ کوهی که تنها نور قلبش خندهی کودکانهی کنارش توی قاب بود!
به یاد نداشت چطور "لبخند" رهاش کرد..
به یاد نداشت چطور از "کوه"بودن دست کشید.
به یاد نداشت؟...
یا نمیخواست به یاد داشته باشه؟...ریههاش طلبِ زهرِ همدم شدهاش رو میکردن.
به آرومی دستش رو داخلِ جیبِ شلوارش کرد و بستهی نو و بازنشدهی سیگار رو بیرون کشید.
بعداز بازکردن روکشِ نو و خاکستری رنگِ سرکوبگر اشکهاش، نخی از اون رو درآورد و با فندکِ قدیمی و کهنهاش آتیشش زد._ تقصیر شماستها...
تهیونگ بعداز سرزنشکردنِ چشمهاش به جرمِ نباریدن... نخِ سیگار رو، روی لبهای بیرنگش گذاشت و در سکوت به دردودلکردن با زهرِ ریههاش پرداخت!
از کِی با اعضای بدنش توی ذهنش حرف می زد؟
تنهایی بد بلایی سرش آورده بود...
به کفشهای کوچک و آبیرنگِ جفتشدهی گوشهی دیوار زل زد.
گردوغبار به اونها هم رحم نکرده بود و با لایهای، نقشهای عروسکی و زردرنگش رو پوشونده بود.تختِ زیرش، چسبِ خستگیاش شده بود و خیالِ خشکشدن نداشت...
ولی قول میداد بعداً تکتک تاروپود کفش رو از دونههای خاک، پاک کنه و بافتش رو با تمیزی فتح!باید روی خالیکردنِ ذهنش تمرکز می کرد.
هرچند که موفق نبود...روپوشِ پسرونهی لباسِ مدرسهای که به دستهی کمد آویزون بود...
کولهی آبیرنگی که اردکهای زرد داشت و نوکِ مداد سبزی که از زیر کمد بیرون زده بود...
قوطیِ پلاستیکی تیلههایی که روی میزِ جلوی پنجره برق میزد و نقاشیهایی که دورتادورِ دیوارِ اتاق رو پوشونده بودن...
کارما نمیخواست دستش رو از روی دکمهی "گذشته" برداره...
هم دلش میخواست دیگه اونها رو نبینه و هم میخواست هر روز جلوی چشمهاش باشن!
انگار که کلِ زندگیش دوراهی بود.
دوراهیِ بودن یا نبودن، رفتن و برگشتن، دیدن و ندیدن، از یاد بردن و به خاطر سپردن، دستکشیدن و سرپا موندن...
فرقی نداشت، همهشون یه مفهوم داشتن!
تهیونگبودن یا نبودن...
YOU ARE READING
𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩
Romance𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلاشی شدن ست. روباهی کوه صفت و قلب هایی ترمیم شده از امید های فردا و امروز که تپیدن آموختن! زره های آهنین به تنِ قلب هاتون کنید و بندِ پوتین تو...