Part10 |4|
○M.r Fox○
به پایان میرسد قصه...
حکایت همچنان باقیست..._point of regret_
_قشنگه، نه؟
آینههاش بین پستی بلندیهای آجری شکل میچرخید و روی معماری ساختمانهای بلندش مکث میکرد.
زبونش رو توی دهنش نگه داشت و از کلمات استفاده نکرد.
مرد سرش رو برگردوند و به آینههای سیاهِ پسر نگاه کرد.
نیازی نبود کلماتِ آغشته به هیجانش رو بشنوه تا متوجه بشه که زیرِ پوست گندمگونش چه احساسی خوابیده.
تنها کافی بود دفترچه راهنمایِ ذهن و روحش رو از بَر باشه!
لبهاش به لبخندی کشیده شد و نگاهش رو از چهرهی پسر گرفت.
_چرا دئگو؟
قدمهاش رو به قدمهای بلند و کشیدهی مرد رسوند و پا به پاش، زمین رو زیر گرفت!
_بیا.
مرد به نرمی زمزمه کرد و دست به جیب، به قدم زدن ادامه داد.
رنگهای بهم پیچیده و از چراغها و طرحِ تابلوها و ساختمانها و یا حتی لباسها توی چشم میزدن و نگاهِ سیاهِ پسر رو آینه میکردن!
از کنارِ عابرین زیادی عبور میکردن و ماشینهای زیادی رو پشت سر جا میگذاشتن.
پیکرِ لاغر و استخونیِ پسر با ردِ خراشهای ریزی به روی گونهش که گویی به زخم خو گرفته بود، به آرومی پشتِ سرِ قدِ بلند و کشیدهی مرد قدم برمیداشت و هیچ نمیگفت!
تنها در سکوت، شهر رو دید میزد و رشتهی افکار میبافت.و بعد نوبتِ کوچهها بود و درختهای سبز!
در کمال تعجب قسمتی از خیابونهای گشاده و پر سر و صدایِ شهر به کوچههایی اختصاص داده شده بود که انگار به اونجا تعلق نداشت...
خونههایی ویلایی با بامهای رنگین و شیروانی، درختانِ تاک با گیسوانِ سبز و طلایی و تیربرقهای بلند و قدیمیِ سیمانی!
در بلندیِ افقی که سقفِ خونهها، ناتوان در پنهان کردنش بود، منظره ای از کوههای بلند به چشم میخورد.
گوشه و کنارههای دئگو، به دستِ قامتِ بلند کوههایی بغل گرفته شده بود که هوا رو از اونچه که بود خنکتر میکرد!
قدمهای مرد از حرکت ایستاد و پسر با فاصلهی کمی از پیکرِ مرد وایساد.
به خونهی روبروش خیره نگاه کرد و نگاهی به لبخندِ مرد انداخت.
برگِ سبزِ درختی از داخلِ حیاطِ خونه، به بیرون سرک کشیده بود و بخشی از دیوارِ خونه رو بغل گرفته بود!
YOU ARE READING
𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩
Romance𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلاشی شدن ست. روباهی کوه صفت و قلب هایی ترمیم شده از امید های فردا و امروز که تپیدن آموختن! زره های آهنین به تنِ قلب هاتون کنید و بندِ پوتین تو...