Part8 |3|
○M.r Fox○
زمانی تاریکی یک سیاهیِ مطلق نیست... که شمع امیدی گرم ببخشد!
__آدما تا جایی که بشه به خودشون سخت نمیگیرن... ترجیح میدن فقط اونهایی که میخوان رو درک کنن، به حرف اونهایی که میخوان گوش بدن و اونهایی که میخوان رو باور کنن...
بخارِ نفسهاش از دودکشِ بینیش بیرون میزد.
و آسمونِ آبی پر بود از هوایِ دم و بازدمِ انسانهایی که به زندگی چسبیده بودن!__وگرنه این خیلی راحته که بقیه رو براساسِ فرضیاتشون قضاوت و محکوم کنن... چرا باید به ذهن و روحشون "درد" بدن تا بفهمن هیچکس واقعا مقصر نیست... و همه مقصرن؟
پنبههای سفید آسمون، معلق در کنارِ خورشیدی که مثلِ شمعی در هوای سردِ زمستون، شعله میکشید میرقصیدن.
__چرا باید خودشون رو عذاب بدن تا درک کنن ذاتِ هممون یکیه و فقط شرایطمون برای انتخابها متفاوته؟... مگه انتخابِ هممون یک راهِ "درست" نیست؟...
این باد نبود که سوز به قلبِ شیشهایش میداد...
سنگینیِ کلمات از هر طوفانی سهمگینتر و سردتر به ذهنِ حقیقت پذیرش ضربه میزد._اما زمانه به هممون شکلِ متفاوتی از کلمهی "درست" رو یاد داده... برای همینه که همه شکل هم نیستیم و در عین حال شبیه همیم...
این زمستون نبود که شونههای ظریفش رو توی هم جمع میکرد و نگاهِ ماتم بارش رو به زیر مینداخت...
_درد داره مگه نه؟
کارِ جملات الههیی بود پوشیده در کتِ ضخیم و سیاه چرمی که پیکرِ تنومند و عضلانیش رو بغل گرفته بود.
_هرچی بیشتر از این دنیا بدونی روحت بیشتر در عذابه... واسهی همینه که "بیخبری" یه محبته!
درد داشت.
برای ذهنِ رنگین و سرسبزِ دخترکی که جز رویابافی کاری نمیکرد... درد داشت.کلمات تیز بود!
جملات برنده!
این "حقیقتِ" لعنتی از کجا ضربه میزد که زخمش پیدا نبود و دردش اذیت کننده؟!...عطرِ تلخِ قهوهای که حالا سرد شده بود، توی بینی میزد و چاشنیِ زمستونِ سرد شده بود.
_زندگی کردن سخته...
_زندگی کردن سخت نیست...
صدایِ سنگین و محکمِ الهه یونانی، گوشهای جیرجیرکی رو نیش زد.
_"انسان بودن" سخته!...
جیرجیرک محکم بود.
رویازاد و از جنسِ رنگ بود...
اما این داستان زیادی تلخ بود!گرمیِ اشکهایی که همهمه کنان به پشتِ پلکهاش هجوم بردن، انگشتهای ظریفش رو مشت و سرش رو خم تر کردن.
YOU ARE READING
𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩
Romance𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلاشی شدن ست. روباهی کوه صفت و قلب هایی ترمیم شده از امید های فردا و امروز که تپیدن آموختن! زره های آهنین به تنِ قلب هاتون کنید و بندِ پوتین تو...