Part9
○M.r Fox○
تقاص قلب هایی را پس میدادیم که بی اجازه تپیدن و بی صدا عشق به رگ ها خوروندن و بی پشیمانی مسموممون کردن!
چه بار ها که خودمون رو متلاشی کردیم تا به عده ای بفهمونیم، درد... فرو رفتگیِ میونِ کتف و خراشِ بین ابرو ها نیست!
بغض خوابیدهی پشتِ گلو و افتادن شونه ها نیست!
تنها پوکه های خالی از امیدیست که در اوج بی حسی، صدای "تق" دادن و به ذهن های خالی از وجودمون اکویِ مرگ دادن...
صدا صدایِ خنده بود و قهقههی شادیِ کسانی که در زنگ تفریحِ کابوسِ زندگی، قهوه و فنجون های پر شده از شکلات هورت میکشیدن و روزمرگی رو لابلای کوهِ دفن شدهی ذهنشون، برای لحظاتی عقب نگه میداشتن.
_میتونم با همین قاشقی که دارم این زهرمار رو هم میزنم، برم اون دوتا جوجه تیغی رو لال کنم و برگردم.
تهدیدِ جیرجیرکی بود که پوشیده در بِیلر آبی رنگ و موهایِ بافته شدهش به همراه روپوش قهوهایِ کارش، جنبهی جوک ساخته بود و اشک گربه های ولگرد رو از خنده در میاورد!
_میشه دیگه بهم بدینش؟ فکر کنم دیگه آماده شد.
صدای زنی از پشت پیشخوان حواس پرتِ جیرجیرک رو جمع کرد و با گیجی نگاهی به زن و بعد نگاهی به لیوانِ توی دستش داد.
با لبخند هولی لیوان رو جلو برد و با عذرخواهی کوتاهی بدستش داد.
و باز با ابرو های توی هم کشیده شده، به پشت سرش تکیه زد و دست به سینه به سوژه قبلیش زل زد.
_اینا از عمد اومدن اینجا نه؟
عمد، یا وردِ سرنوشت لعنتی ای که همهجا سایه انداخته بود؟!
_ببینم نکنه جیمین چیزی از حس...
_سفارش مشتری ها یونا!
جملهی دختر با صدای محکم مرد قطع شد و کلمات ریختن!
با نگاهی مبهوت به سمتش برگشت و به دست های مشغولش خیره شد.
چهرهی گندمگون، مواجِ سیاه و فرِ مرد، دستانی کشیده و استخوانی و مژه های سیاهی که سایهبانِ نگاه سرد و بیحس مرد رو زیر میگرفت!
زیبایی در بیرحمیِ محظ، روباه رو پیچیده بود و احساساتِ تیره و تار رو در پسِ همش پنهان میکرد.
در سکوت فنجون هارو داخل سینی گذاشت و با سر پایین افتاده به سمت میز مشتری ها رفت تا از مرد تسخیر کننده و بیحسیِ پیچیده به دور وجودش رو تنها بذاره.
اما مرد بیتوجه به نگاه شکسته و پاهایِ فراری جیرجیرک، به ریختن شکلات و اسمارتیز ها به رویِ پفِ خامه ها ادامه داد و زبون باز نکرد.
YOU ARE READING
𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩
Romance𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلاشی شدن ست. روباهی کوه صفت و قلب هایی ترمیم شده از امید های فردا و امروز که تپیدن آموختن! زره های آهنین به تنِ قلب هاتون کنید و بندِ پوتین تو...