Third Part: Cold Flame 1

81 18 11
                                    

Part1 |3|

○M.r Fox○

دستانمان خونین‌ست... چشم هایمان گریان..."پشیمانی" آنان را نمی‌شوید!










صفحاتِ زندگی ورق می‌خورند.
اسامی از نوشته‌ها محو می‌شوند.
و خاطرات تنها سندِ وجودِ آن‌هاست...

_موقع ناهار، گوشه‌ترین میز رو انتخاب می‌کردم...

پلک‌هاش رو مثل بال زدنِ پروانه در ثانیه‌ای بهم زد و قنچه‌هاش رو جمع کرد.

_پیش میومد که ازم جزوه بگیرن بقیه... ولی من بجز اسمشون چیزِ بیشتری نمی‌دونستم...

به ناخن های کوتاهش زل زد و پوست ریش‌ شده‌ی انگشتش رو کند‌.

_دانشگاه، خونه، باشگاه... من جای دیگه‌ای رو برای رفتن، بجز این سه جا نمی‌شناختم...

طرح های پیچیده بهمِ تتوهاش، درحالِ رنگ باختن بود.

_از فامیل و خانواده هم انگار بدشانسی آورده بودم و کسی رو نمی‌شناختم...

اما رگ های رنگ پریده بازوهاش هنوز مثل نقش برجسته های یک سنگ، به چشم میومد.

_یمدت انقدر از خونه‌ی خالی و مادرِ مست و داعم الخمرم بریده بودم.‌‌.. که شب ها توی خوابگاه دانشجو ها یه جایی رو بی‌صدا پیدا می‌کردم و می‌خوابیدم‌‌.‌..

چینی به بینی سرخ از شده‌ از سرماش داد و نفسی به شش هاش فرستاد.

_اگه از بقیه دانشجو ها می‌پرسیدن "کی از همه مرموز تره"... قطعا اسم من از زیر زبونشون در می‌رفت... و منم انکارش نمی‌کردم.

تعریف از روز هایی که بهشون افتخار نمی‌کرد... سخت بود.

_و فکر می‌کنم بعدش... نوبت اون بود...

و لبخند زدن حتی سخت تر بود‌... اما هرچند دردمند، انجامش داد.

_یه موجودِ هشت ساله‌ی حراف که برای شنیدنِ "سلام" کردنش هم گوش تیز می‌کردم...

انگار پیکرِ کوچک و ظریف خاطراتش با چشم های گرد و معصومش، مقابلش وایساده بود که اینطور خیره به توهمات، قصه تعریف می‌کرد!

_اصلا مهم نبود اختلاف سنی چقدره یا از چه دنیایی با چه فاصله‌ای کنار هم حرف می‌زدیم... ما "دوست" بودیم...

حقیقت بود.

پلکی زد و به پنبه‌های متحرک و سفیدِ آسمون زل زد.

_و من بالاخره دیدمش...

دیدن نیمرخِ محو و سیارک های براقِ پسر که "درد" از نگاهش حس می‌شد... صحنه‌ی عجیبی بود.

_اون واقعا یه "کوه" بود... دقیقا به کوهیِ تعریف‌هایی که اون بچه کرده بود...

چشمه‌ی اشک هاش خشک شده‌ بود... وگرنه لحظه‌ای برای باریدن از یادآوری خاطرات، تردید نمی‌کرد!

𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩Where stories live. Discover now