Part6 |3|
○M.r Fox○
بیگناه بودیم و چوبهی دار... قلّهی سقوطمان شد!
_A point from the past_
_بهم... گوش بده...
عرق از سر و روی پیکرهاشون میچکید و زمین رو میشست از گناهِ بیگناهی!
بوی شدیدِ آهن مویِ دماغ رو میسوزوند از شدتِ تندیش،
و سرخیِ مایعی که پای پیکری رو نقاشی کرده بود...همه و همه تو آینههای لرزون و مردمکهایی که در چشمِ پسر دو دو میزد، ثانیه شماری از جنسِ وحشت و ترس تو دلش ایجاد کرده بود و ماهیچهی تپندهش رو به کوبش انداخته بود.
_به من... به من نگاه کن...
دستهای آغشته به خونِ پسر از بریدگیِ پشت ساعدِ یک دست و شکستگی دستِ دیگهش، درد رو به اوج رسونده بود و سوزش اَمونش رو بریده بود.
اما همه چیز رنگِ بیاهمیتی میگرفت وقتی که پیکر تراشیده شده به سوراخِ عمیقِ گلولهی مردی کنارِ جسدِ بیجونی دراز کشیده بود.
_ ته... به من نگاه کن...
انگشتهای تراش خورده به زیبایی و شاهکارِ خالقش، از وحشت به رعشه افتاده بود و گوشهایِ پاکش، سوت میکشید از اونچه که اتفاق افتاده بود.
_چیزی نیست ته... چیزی نیست...
چرا بود!
یک جسد بدستِ دستهای بیگناهِ پسری آلوده به مرگ شده بود و یک نفر اینجا قاتل بود!...به خاطر نداشت چطور، زمانی که طی یک بازرسی اتفاقی توسطِ پلیسِ تنهایی که توی جادهی تاریک گیرشون انداخته بود، توقف کرده بودن و بخاطرِ خطایی که از رانندهیِ هول کرده برای راه انداختنِ کامیون سر زده بود،
تفنگی تایرهای جلو و جمجهی راننده رو شکافته بود و مرد با پلیس درگیر شده بود...اما مرد بخاطر داشت که بعد از فرو رفتن جسم فلزی و کوچکی که پای راستش رو سوراخ میکرد،
پیکرِ تیز و سریعِ پسری برای نجاتِ مرد، دست به تفنگِ جدا شده از کمر پلیس برده بود و همه چیز در صدایِ "بنگ" کر کنندهای برای بار چندم در اون شب، گوشهاشون رو سوراخ کرده و از بچهای قاتل ساخته بود!..._ته... به مسیح قسمت میدم... به من نگاه کن...
بالاخره مردمک های لرزون و گشاد شدهی پسر از روی جسدِ بیحرکت، به روی چهرهی رنگ پریدهی مرد نشست.
_چیزی نیست عزیزم... چیزی نیست...
پلکهاش چندین بار بال زد تا نگاهش رنگِ دیگهای گرفت و لبهای از هم باز موندهش، با وحشتِ بیشتری باز شد و قدمهاش فاصله رو طی کرد.
با زانو کنارِ مرد افتاد و دستهای بیجون و خونینش رو که مثلِ قلبش میلرزید، به سمت پاهای بیحرکت و خونینِ رنگِ مرد برد.
YOU ARE READING
𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩
Romance𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلاشی شدن ست. روباهی کوه صفت و قلب هایی ترمیم شده از امید های فردا و امروز که تپیدن آموختن! زره های آهنین به تنِ قلب هاتون کنید و بندِ پوتین تو...