Part9 |3|
○M.r Fox○
آن زمان که شعلههای سرد خاموش میشدند، شعلهی گرمِ عشق دلیلِ تاب و توانش در بورانِ سرما بود!
_جونگ کوک.
در رو به آرومی باز کرد و توی چهار چوبش وایساد.
نگاهِ ماتمزده و غمگینِ پیکری، گوشه تخت نشسته و به بیرون از پنجرهش خیره نگاه میکرد.
نفسش رو با ناراحتی بیرون داد و دستی به چشمهای ضعیفش کشید.
_پسرم...
سیارکهای سیاهش توی کهکشانِ چشمهاش چرخید و به زن خیره شد.
زن با ناراحتی به چشمهای گود افتادهی تنها پسرش خیره موند و برای حالِ خرابِ جگر گوشهش غصه خورد._یکی دم در منتظرته عزیزم.
به آهستگی پلکی زد و بازدمِ نفسش رو از سینهش آزاد کرد.
_کی؟
جوابی شنیده نشد.
زن با نگاهی ناخوانا به سیارکهای پسرش خیره موند و در سکوت برگشت و رفت.اتاقِ پسر بوی "غم" و رنگِ "درد" میداد!
وسایلِ تمیز و گرون قیمتش با خاکستری از جنسِ اشکها و غمهای پسر، پوشیده شده و بالشتِ سرد و نرمش پناهگاهِ بارون چشمهاش شده بود.یک هفته شبهاش رو با خیرگی به مهتابِ خجالتی گذرونده بود و روزهاش رو با شمردنِ پنبههای آسمونِ آبی!
همه چیز به مدت هفت روز و هفت شب، رنگِ بیاهمیتی گرفته بود و ذهنِ پسر قفل بود از حجمِ افکارهای عجیب و زننده!
پاهای خواب رفتهش پارکتهای گرمِ زیرش رو لمس کرد و پیکرش از روی تخت کنده شد.
با بیحوصلگی بافتِ ضخیم و سفیدش رو از روی چوب لباسیش برداشت و به تن کرد.
مغزش دستور صادر کرد و پاهای فرمان بردارش به راه افتاد.
اما زمانی که تنها نیم متر با در فاصله داشت از حرکت وایساد!
اگر اینبار جیرجیرکی در کار نبود و مردی به اسم کوه پشتِ در بود چی؟...
نفسهاش بیاختیار به شمارش افتاد و نگاهش تار شد.
استرس و اضطرابِ رویارویی، اسیدِ معدهش رو دست کاری و رنگِ روشنِ پوستش رو سفید تر کرده بود!
هیچ آمادگی برای روبرو شدن با مردی که یک هفته بود؛
دلتنگِ نگاههای ناخوانا و نرمش،
دلتنگِ دستهای کشیده و سردش
و دلتنگِ کلماتِ آغشته به زیبایی و دردش شده بود... نداشت!دلتنگی قلبِ کوچک و بیچارهش رو لونهی پرندهای به اسم "غم" کرده بود...
اما شجاعتِ حرف زدن و نگاه کردن به صورتِ زیبای کوهش رو نداشت!
YOU ARE READING
𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩
Romance𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلاشی شدن ست. روباهی کوه صفت و قلب هایی ترمیم شده از امید های فردا و امروز که تپیدن آموختن! زره های آهنین به تنِ قلب هاتون کنید و بندِ پوتین تو...