باخته بود.
قلبش رو به محبوبی که دوستش نداشت باخته بود...
ذهنش رو به سیاهیِ ابدی باخته بود...
و وجودش رو به زندگیِ جلاد...قلبش میسوخت از فکرِ دردی که به محبوبش داده بود.
چرا فکرِ فرصتی برایِ داشتنِ قلبی که متعلق به قلبِ دیگری بود... وجودش رو آلوده به گناهی کرده بود که سنگ یشمش رو به کشیدنِ رنج وادار کرده بود؟...با پاهای بیجونی که انگار خون در رگ نداشت، وایساد و به سمت درِ خروجی رفت.
مقدارِ پولی که توی جیبِ پالتوش سنگینی میکرد رو روی میزِ بار انداخت و بیتوجه به صدا زده شدنها، از اون توهمگاه بیرون زد.
آخرِ زمستون بود و نزدیکی به بهارِ سبز حس میشد...
اما سوزِ آوازِ بادی که بینفس میدوید، به تَنهای پیچیده به سرمای عابران میرسید و تنهاشون رو میلرزوند.اما اونجا پیکرِ آتش گرفتهای بود که گرما پوستِ ذوب شدهش رو میسوزوند و سرما از درون به قلبِ شکستهش دستبرد میزد!
قدمهای سست و بیحسش، پیکرِ داغش رو به سمتی میبرد که "مغز" خبر نداشت!
دیدش تار بود و نفسهاش کند.
تلوتلو نمیخورد... اما مغزش چَکش میکوبید به شقیقههای گدازه سوزش.برای رد شدن از چراغ قرمزی که ماشینهاش صف بسته بودن پشتِ هم بیوقفه... وایساد و دیدِ تارش رو به خطوطِ سفیدِ زمین و چراغِ روشن ماشینها دوخت.
پاهاش فرمانِ حرکت داد و چراغ سبز شد.
صدای کر کنندهی بوقِ ماشینهایی که بیمعطلی قصدِ رد شدن داشتن و فریادشون بلند شده بود، ذهنِ خوابیدهی مرد رو بیدار نکرد و پیکرِ بیحسش، معلق بین زمین و آسمون به راهش ادامه داد.نگاههای عجیب و متفاوتی از عابران، نسیبِ چشمهای سرخ و خاموشش میشد... اما "بیاهمیتی" دلیلِ حرکت پاها و پیکرِ داغ شده از اثرِ الکلش بود.
زمانی از حرکت دست کشید که مقابل درِ بستهی کافه، خیره به محیطِ خاموشِ داخلش وایساده بود.
شبِ یک روز تعطیل بود جیرجیرک و غولِ مهربونش، برای سفرِ کوتاهی به بوسان رفته بودن.
بینفس دستی به چشمهای سوزانش کشید و برای بهتر کردنِ دیدِ تارش، پشت سر هم پلکی زد و سرش رو به دو طرف تکون داد.
از این حسِ کرختی و داغی کلافه بود وخاموشیِ ذهنی که گُنگ همه چیز رو پردازش میکرد، عصبانی و بیطاقتش کرده بود.
با حسِ خیسیِ پیشونیش، سرش رو بالا گرفت و به گریهی پنبههای تیره خیره شد.
بعد از تنها چند ثانیه، شونه و یقهی کُتش خیس شده بود و مواجِ سیاهش به پیشونیِ صافش چسبیده بود.
आप पढ़ रहे हैं
𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩
रोमांस𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلاشی شدن ست. روباهی کوه صفت و قلب هایی ترمیم شده از امید های فردا و امروز که تپیدن آموختن! زره های آهنین به تنِ قلب هاتون کنید و بندِ پوتین تو...
Third Part: Cold Flame 10
शुरू से प्रारंभ करें: