Third Part: Cold Flame 9

Start from the beginning
                                    

چی باید می‌گفت؟
چی‌ باید می‌شد؟
پسر هیچ فکری نداشت...

تنها گیجی و پریشون، ذهنش رو بازیچه‌ی سوالات مبهمی کرده بود که انگار هیچ جوابی نداشت.

معلوم نبود چند دقیقه گذشت،
اما زمانی پاهاش به حرکت دراومد که مطیعِ "قلب" شد که ذهنش دستورِ "وایسادن" و "نرفتن" نداده بود و پسر مقابلِ درِ بزرگ و سفید عمارتشون وایساده بود!

دست‌های لرزون و رنگِ برفش رو دراز کرد و در رو به آرومی باز کرد.

ما زمانی گولِ حقه‌های زندگی رو می‌خوریم که چهارچوبِ افکارمون رو به یک چیز ختم می‌کنیم!

مثل زمانی که به انتظارِ دیدنِ آینه‌های کدر و سردِ کوهی درهای قلبمون رو باز می‌کنیم و با بال‌های طلایی و جثه‌ی کوچکِ یک جوجه‌ی طلایی روبرو می‌شیم...

_سلام.

لب‌های باز شده به لبخندِ غمگینش، صورت گرد و سفیدش رو قاب گرفته بود و به چشم‌های مبهوت و متعجب پسر، شوک وارد می‌کرد!

پلک‌های سپیدش چند باری بال زد تا اونچه رو که می‌دید باور کنه...
و بعد با دست‌های توی هم گره شده، سرجاش وایساد و کوتاه جوابِ پیکرِ روبروش رو داد.
_دلم برات تنگ شده بود...

ابروهای پسر بالا پرید و شکافی روی پیشونی‌ش ایجاد شد.

دلتنگی...
ابرازِ دلتنگی از جانب معشوقِ سابقش، مثل آویزون شدن از طنابی بود که مدت‌ها پیش به دستان خودش پوسیده شده بود!

اما سکوت خرج کرد و لب به ابرازِ محبتی برای جوجه طلایی باز نکرد.

_من...

هنوز شروع نکرده دچار تردید شده بود.

قنچه‌های ورم کرده و گردش رو بهم چسبوند و به پایین نگاه کرد.

_من دارم می‌رم.

سیارک‌های پسر چرخید و به سرِ پایین افتاده‌ی جوجه طلایی خیره شد.

_از کُره می‌رم.

هنوز شروع نکرده بغضِ نامرعی، دزدکی خودش رو پشتِ گلوش مخفی کرده بود و برای سرقتِ "غرور"ش کمین کرده بود!

_چی...

جوجه طلایی به سختی نگاه از کفش‌های چرم و قهوه‌ای رنگش گرفت و به سیارک‌های براق و مبهوتِ روبروش نگاه کرد.

_پدرم... شعبه‌ی شرکتمون در آلمان رو به من سپرده...

کلمات تلخ می‌شوند.
نگاه‌ها خیس می‌شوند.
و زمانِ خداحافظی حالاست!

برای بیانِ کلمه‌ای لب‌هاش رو مثل یک ماهی باز و بسته کرد و هیچ صدایی بیرون نیومد.

گونه‌های خیس شده‌ی بارونی که از ابرِ چشم‌هاش باریده بود، صورت سفیدش رو شست و چشم‌های کشیده‌ش رو حلالِ ماه کرد.

𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩Where stories live. Discover now