پیکرِ بیحرکت و بیصدای مردی روی تخت نشسته بود و به عادتِ این سه ماه، به نقاشی های روی دیوار زل زده بود.
" همیشه وضع از اونچه که هست، میتونه بهتر و یا حتی بدتر بشه! "
این جملهای بود که پسر در طی سه ماه با پوست و گوشت و استخونش درک کرده بود.سه ماهی که در یک سکوتِ مرگبار با سوتِ کر کنندهی زمان سپری شد.
سه ماهی که کوچک ترین صدایی از کوهِ واقعی بلند نشد و کلمات کور و کر و لال شد.
سه ماهی که جملات طلسم شد و ذهن مرد ذهن باز کرد و دهانش بسته شد...
همه چیز در یک آتشِ بزرگ با شعلههای سرد سوخت و ذهن ها از کابوسِ زندگی بیدار نشد!گاهی کوه های سر به فلک کشیدهی امیدِ پسر فرو میریخت و برای ادامه درمونده میشد تنها وقتی به نگاه های خالی تر از خالی مرد نگاه میکرد...
شاید شوخی کردنِ الههی یونانی دربارهی "جسدِ متحرک" بودنِ مرد، کارِ زشتی بود... اما حقیقت بود.
پیکری که نفس میکشید.
ذهنی که نبض داشت.
مردی که پلک میزد.اما نوری در چشم و سینهی سوخته از دردش... نداشت.
کی میگفت کوه، دستِ "زیاده رَوی" رو از پشت بسته و به "مرگ" پوزخند زده؟...
پسر قول میداد ساتورهای تیزِ زبونش رو بیرون بکشه و برای اون شخص خط و نشون بکشه.یکبار شخصی برای درس دادن به قلبِ دردمند معشوقش گفته بود:
" تا وقتی با کفش های کسی راه نری نمیتونی درونشون رو هم درک کنی... زندگی معلم سخت گیریه، سوگلی هم نداره که تبعیض قاعل بشه... خستگی ناشی از درس های زندگی آدم هارو از تعادل خارج میکنه ... هرچقدرم دست و پا بزنی اون درسشو میده و امتحانش رو میگیره. "حقیقت بیش از حد شور و زننده بود!
_هیونگ.
حتی پلک هم نزد.
تنها با تمرکز و دقتِ اولین بار به خطوطِ درهم پیچیدهی نقشِ کاغذ ها خیره موند و صدایی بلند نشد._شام خوردی؟
پرسشِ انکاری؟
جواب معلوم بود.
ثانیهی پیش، محتویاتِ نصفهی ظرفِ روی اجاق، جوابش رو داده بود.
اما باید تلاشی برای به حرف کشیدنِ دهنهای چفت شده میبود.مثل همیشه، سکوت ادامه دار بود و سوال های پسر پاسخ داده نمیشد.
با انگشت های یخ زدهای که سرامیک هارو زیر میگرفت، به سمت تخت رفت و با فاصله کنارِ پیکر بیحرکتِ هیونگش نشست.
_نمیخوای بگی کجا بودی اینبار؟
بچهی دوساله نبود!
اما وقتی مرد، سه ماه بود که به جواهر فروشی نمیرفت و پاش رو نه کتابخونه و نه خونهی جیرجیرک و کافه نمیگذاشت...
پسر فقط نگران بود.
YOU ARE READING
𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩
Romance𝑇𝑖𝑠 𝑖𝑠 𝑡ℎ𝑒 𝑙𝑖𝑓𝑒 𝑜𝑓 𝑡𝑒ℎ 𝑓𝑜𝑥... پیوندی از جنس تار های پوسیده، میونِ خانواده ای که در مرز متلاشی شدن ست. روباهی کوه صفت و قلب هایی ترمیم شده از امید های فردا و امروز که تپیدن آموختن! زره های آهنین به تنِ قلب هاتون کنید و بندِ پوتین تو...
Third Part: Cold Flame 2
Start from the beginning