First Part: Mountain Radio 10

Mulai dari awal
                                    

_جونگ کوک.

شاید باید تابلویی با نوشته‌ی "اسمش رو نبر" به پیشونی‌ش می‌زد و همه رو از صحبت درباره‌ی معشوقی که می‌خواست به یادش نباشه رو معاف می‌کرد.

دخترک با نگرانی به چشم هایی نگاه کرد که خاموشیِ مهتابِ شبش رو از دیشب شاهد بود و طاقت روبرو شدن باهاش رو نداشت!

مرد بی‌حرف راه افتاد و از ورودی بیمارستان خارج شد.

لحظاتی هست که خواستار خلوتی هستیم بی‌هیچ حضوری، بی‌هیچ آدمی، بی‌هیچ نفسی...
ولی شاید فراموش می‌کنیم خود ما یک حضوریم!

خستگی از صحبت و نفس و وجودِ دیگران نیست و از پسِ ماهیتِ خودمون میاد...

می‌خوایم که تنها باشیم، که رها شیم، که آدم نباشیم...
که وجودی غیر از این باشیم.

خیابون های شلوغ سئول، پر هیاهو تر شده بود و اکسیژن بیشتری مصرف می‌شد.

کریسمس نزدیک بود و مردم هیجان زده، به دنبالِ آمادگی برای استقبال از اون می‌دویدن.
مردی پالتو پوش با نگاهی سنگین به سنگ فرش ها خیره بود و ادایِ شهروندِ خوشحال رو در نمیاورد.

_برو خونه.

دخترکی که تازه کنارش وایساده بود، برگشت و به مردِ سنگدلِ کنارش نگاه کرد.

_تاتا من...

_نفس کشیدن توی هوایِ زندگیِ من خطرناکه یونا... اینجا نفس نکش، ازم دور بمون.

جیرجیرک کلمات رو گم کرده بود و لالی‌ِ موقت گرفته بود!

سنگدل!

_بابت کمکت ممنونم... ازت می‌خوام بری خونه و خودت رو با مجلاتت سرگرم کنی... برو.

خودخواه!
خودخواه؟

چه غم انگیز که روباه خودخواهی رو فقط برای محبوبش بلد نبود...

_عوضی.

زمزمه آروم دختر به گوش های سرما زده‌ی مرد رسید و چشم از زمین گرفت.

_تو یه عوضیِ بی‌رحمی!

مشت های ظریف دختر شونه و سینه‌ی مرد رو هدف قرار داد و صدای فریادش سرما رو خجل کرد.

داغیِ اشک هایی که صورت برف رنگش رو سوزوند و شلاق به قلب مرد زد!

_حق نداریییی... حق نداری که دستم رو پس بزنی و بخوای که ولت کنممم!

رهگذر هایی که بویِ دعوایِ یک شکست عشقی به مشامشون می‌خورد و با تاسف رد می‌شدن.

و خورشیدی که ناظر بود...

_حق نداری ولم کنی و بخوای که ولت کنممم، انقدر من و پس نزننن!

فریاد های خراش افتاده ای که شکسته شده بودن و سیل اشک ساخته بودن.

بریده می‌شن بند هایی که تنها ریسمانِ توان ما هستن و فرو می‌ریزیم.

𝕄,𝕣 𝔽𝕠𝕩Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang