💼~ جلسه پانزدهم ~💼

874 240 173
                                    

همین اول کاری بگم
ووت هارو بپاشونید چون قراره براتون بترکونم
پــــــــــــــــــــــــــس
انتظار دارم ازتون
راستی
برین بقیه قسمت ها هم که ووت ندادین بدین و نظر فراموش نشه
ووووووووَ
حتما چنل روزمرگیم عضو شید
Karmapuma

😘

♤☆♤☆♤☆♤☆♤☆♤☆





در افسانه های آلمانی اومده

روزی که خدا جهان را آفرید فرشتگان مغرب را به بارگاه خواند و به آنها فرمود:



"برای پنهان کردن راز بزرگ زندگی پیشنهاد بدهید."



یکی از فرشته ها گفت:
خدایا آن را زیر زمین پنهان کن.

فرشته دیگر گفت:
پروردگارا آن را زیر دریاها قرار بده....

سومی گفت:
ای خدا آنرا بر قله بلندترین کوهها پنهان کن...


خداوند فرمود:
اگر به گفته شما عمل کنم فقط تعدادی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند در حالی که من میخواهم راز بزرگ زندگی در دسترسشان باشد.

در این هنگام یکی از فرشته ها گفت:
ای خدای مهربان راز بزرگ زندگی را در قلب بندگانت قرار بده به این ترتیب هر کس برای پیدا کردن این راز باید به قلب خود رجوع کند.


حالا در این فاصل بک نه تنها راز بزرگ یک زندگی موفق رو نتونسته بود پیدا کنه،بلکه داشت راز موفقیت دیگران رو تو صفحه اینستاگرامش نگاه میکرد




پسر منشی بدون انگیزه رو صندلی مخصوصش نشسته بودو همینجور داشت اینستاگرامش رو بالا پایین میکرد و توش موفقیت های مردم رو میدید و بعد از رد کردن هر ۳ پست یک آه از دهنش بیرون میومد




تا اینکه رسید به پیج منشی دو
اون دیگه چی بود؟
یک BMW؟





یعنی منشی دو از شرکت بزرگ پارادایس،درحال حاضر بزرگترین رقیب رئیسش،برای خودش یک ماشین گرفته؟
اونم نه هر ماشینی...
ماشینی به اون گرونی
آخرین مدل BMW ؟؟؟؟؟؟






باورش نمیشد
شرکتی که تا چند وقت پیش خیلی کوچیک بود و همش چند ساله که بزرگ شده بود و حالا یکی از رقیباشون به حساب میومد ؛ منشیش انقدر پولدار شده باشه!!
اصلا مگه ممکن بود؟
با اعصاب خوردی صفحه گوشی رو بست و پرت کرد رو میزش

hey byun,kneel down for me          《هی بیون ، برام زانو بزن》Where stories live. Discover now