29

510 75 207
                                    




به آرومی از پله های عمارت پایین رفت و با نزدیک شدن به در سالن نفس عمیقی کشید،چند وقتی بود که به خواست هری همه همزمان توی سالن غذا خوری برای شام حاضر میشدن و لویی میتونست بگه که عذاب اورترین لحظه های زندگیش توی اون عمارت زمان شام بود،سکوت سنگینی که مابینشون بود،جوری که هری حتی نگاهشم نمیکرد انگار که متوجه حضورش نیست،نگاه سنگین زین،همه اینا هرشب انرژیشو میگرفتن و لویی هرروز آرزو میکرد که این شرایط تموم بشه،

توی این چند هفته اخیر لویی کمتر از همیشه لوی رو میدید و این موجب کلافگیش شده بود،هری معلم های مختلفیو استخدام کرده بود که توی عمارت به پسرشون اموزش بدن،اون حتی ورزش های مختلفم توی برنامه روزانه لوی گذاشته بود و لویی واقعا بخاطر اینکه هری انقدر به تفریح و آینده پسرشون اهمیت میداد خوشحال بود ولی از زمانی کمی که برای وقت گذروندن با لوی داشت اصلا راضی نبود،تنها دلخوشی لویی توی اون عمارت فقط و فقط لوی بود و وقتایی که اون مشغول کلاس های مختلقش بود لویی عملا کاری برای انجام دادن نداشت،

بلاخره وارد سالن شد و لوی با دیدنش سریع از روی صندلیش که کنار هری قرار گرفته بود بلند شد و به سمتش دوید،

-هی مامییی

لبهای لویی به لبخندی باز شدن و سریع لوی روی توی بغلش بلند کرد و چندبار پشت هم گونه سفید رنگشو بوسید،حتی نمیتونست‌ توصیف کنه که چقدر دلش برای پسرش تنگ شده بود،اونا امروز صبح همو دیده بودن و طبق برنامه هرهفتشون لوی امروز تمام وقتشو با هری گذرونده بود،

-هی لاولی،امروز خوش‌گذشت؟

-عالی بود مامی،منو ددی باهم رفتیم شهربازی و بعدش رفتیم پیتزا خوردیم

-خوشحالم که بهت خوش گذشته لاو،

لویی به اجبار لبخندی زد و بعد از بوسیدن پیشونی لوی اونو روی صندلیش نشوند و خودش هم کنار پسرش نشست،نمیدونست چرا ولی به اینکه هری انقدر با لوی رابطه خوبی داشت حسادت میکرد،توی این چند هفته اخیر هری حتی بهش نگاه هم‌نکرده بود و جوری رفتار میکرد که انگار لویی وجود نداره و هیچ اهمیتی بهش نمیده با این وجود امکان نداشت که روزهایی که برای لوی اختصاص داده بود رو یادش بره،لویی دوست داشت که حداقل اگه‌ نمیتونه توجه هری رو داشته باشه توی وقتهایی که اونا باهم میگذروندن شرکت کنه و قسمتی از رابطه اون دونفر باشه،

با سرو شدن غذا همگی مشغول شدن و لویی هرازگاهی به لوی برای خوردن غذاش کمک میکرد،
همینطور که مشغول غذاش بود زیرچشمی نگاهی به هری انداخت که انگار غذاشو تموم کرده بود و دست به سینه و با لبخند کوچکی به لوی نگاه میکرد،انگار که غذا خوردن پسرشون قشنگ ترین چیزی بود که میتونست وجود داشته باشه،
بلاخره هری با برداشتن نگاهش از لوی دستشو به سمت سینی دسر دراز کرد و توجه لویی حالا به انگشترای توی دستش جلب شد،

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 12 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Where you belong[L.S]Where stories live. Discover now