15

398 86 204
                                    



*زمان گذشته

گوشه زمین چهارزانو نشسته بود و از دور پرت شدن توپ از سمتی به سمت دیگه رو تماشا میکرد،انگار که این جزو روتین هرروزش شده بود،اومدن به زمین فوتبال و نگاه کردن تمرین های لویی،دیدن خنده های لویی،حرف زدن با لویی،فکر کردن به لویی،لویی براش یه عادت شده بود و هری این عادتو با تمام وجودش دنبال میکرد،

انقدر توی افکارش غرق شده بود که صدای قدمهای لویی که بهش نزدیک میشدن رو نشنید ولی با حس کردن وزنی که ناگهان روی سینه اش افتاد به زمان حال برگشت،با چشمهای گرد شده از تعجب به کسی که روی سینه اش افتاده بود نگاه کرد و با چشمهای پر از شیطنت و لبخند بزرگ پسر چشم آبیش مواجه شد،

-به چی فکر میکردیی؟میای اینجا تمرین منو ببینی یا فکر کنی؟واقعا که بهم برخورد فرفری،

هری میخواست بهش بگه،میخواست بگه که به تو فکر میکردم،تمام روزها،ساعت ها و لحظه هامو به تو فکر میکنم،ولی میدونست که هیچکدوم این حرفها برای لویی معنیی نداشتن حتی هنوز برای خودش هم معنی درستی نمیدادن،

-ببخشید،یه لحظه حواسم پرت شد،

-اشکالی نداره باهات شوخی کردم،نیازی نیست گریه کنی،

لویی با خنده گفت بعد از روی هری بلند شد و شروع به تکوندن کثیفی های روی لباسش‌ کرد،اخمهای هری توهم رفتن و صدای معترضش بلند شد،

-هیییی،من گریه نمیکردم

-ولی الان فاصله ای باهاش نداری

لویی با بیرون اوردن زبونش گفت و هری هوفی کشید،بحث کردن با اون پسربچه شیطون هیچ نتیجه ای نداشت،

-بعد از تمرینم باهم بریم تا بستنی بخوریم؟

لویی پرسید و با چشمهای امیدوارش به هری نگاه کرد،چطور میتونست بهش نه بگه؟

-بریم،

با شنیدن همین یک کلمه لویی صدایی مثل هورا از خودش دراورد بعد با خنده سمت هری خم شد و دستهاش رو داخل موهاش برد و چندبار اونهارو تکون داد،هری مطمعن بود که موهاش الان افتضاح بنظر میرسن ولی قرار نبود اعتراضی کنه،هیچوقت قرار نبود به کارهای لویی اعتراض کنه،

-ممنون فرفری،

لویی گفت و با نشون دادن یکی دیگه از لبخندهای واقعی و درخشانس از هری دور شد و به سمت هم تیمی هاش دویید،هربار با دیدن این لبخندها چیزی توی درون هری روشن تر میشد،از همون روز اولی که دیده بودش تا به الان،اون پسر خورشید زندگی هری شده بود و هری هرروز بیشتر توی مدارش گم میشد،لویی نور بود،رنگ زرد توی روز و رنگ سیاه توی شب،

روح هری انعکاسی از لویی شده بود،وقتی لویی خوشحال بود هری هم خوب بود،اگه لویی ناراحت بود هری با تمام وجودش اینو حس میکرد و حاضر بود هر چیزی رو که داره بده تا اون دیگه همچین حسی نداشته باشه.هری حاضر بود برای لویی هرکاری بکنه.


Where you belong[L.S]Where stories live. Discover now