14

379 90 202
                                    


*
صدای معلم ریاضی و توی سرش میپیچید ومطمعن بود که هیچ چیز از حرفهای اون مرد نفهمیده که درواقع اهمیتی هم نداشت،پسر مو فندقی که چنتا صندلی جلوتر گوشه کلاس نشسته بود اجازه دادن تمام حواسش به کسی بجز خودش رو نمیداد و کی گفته که هری به این موضوع اعتراضی داشت؟

هربار که به اون پسر نگاه میکرد،حس جدیدی رو تجربه میکرد،مژه های بلندش که با هردفعه پلک زدن به استخون گونه بی نقصش میخوردن هری رو نسبت به هر زیبایی دیگه مردد میکردن،لبهای نرم و صورتیش که دور مداد مشکی رنگش پیچیده شده بودن هری رو کلافه میکردن ولی درعین حال حس خوبی بهش میدادن،نمیتونست احساساتی که اون پسر بهش منتقل میکنه رو درک کنه،

چرا یه بچه ده ساله اونم هم جنس خودش باعث میشد دلش بخواد سالها به صورتش نگاه کنه و لبخندشو دنبال کنه؟چرا هیچ چیز درمورد اون پسر مثل بقیه بنظر نمیرسید؟و هزاران چرای دیگه که توی فکر هری میرفتن و‌میگذشتن،انگار که تا ابد قرار نبود ازشون رها شه و اینا همش تقصیر اون موجود کوچیکیه که روی صندلیش نشسته و با دقت و اخمهای توهم رفته تمرین های ریاضیش رو حل میکنه،همونی که از هیچ چیز خبر نداره و این حتی هری رو کلافه تر از قبل میکنه،

با شنیدن صدای زنگ،هری نفس راحتی کشید و مشغول جمع کردن وسایلش شد و وقتی که هیچکس جز خودش داخل کلاس نمونده بود وسایلش رو برداشت و از اونجا بیرون رفت،نمیخواست که توجه کسی بهش جلب بشه و کنجکاویشون مثل همیشه کار رو خراب کنه بخاطر همین بیشتر از قبل حواسش رو جمع میکرد تا کسی متوجه حضورش نشه.

بعد از زنگ ناهار تصمیم گرفت که سمت زمین فوتبال بره تا شاید دوباره پسر موردعلاقشو ببینه،حتی امکان داشت که اون دوباره مثل دفعه قبل متوجه هری بشه و باهم کمی بیشتر حرف بزنن،شاید حتی هری میتونست اونو به خونش دعوت کنه تا دوستهای خوبی بشن،با فکر به اینها لبخندی روی لبهاش شکل گرفت و به سمت زمین راه افتاد ولی با نزدیک تر شدن به نیمکت ها و دیدن لویی که روی یکی از اونها نشسته و با انگشهتاش بازی میکنه لبخند از روی لبهاش کنار رفت،چه اتفاقی برای اون پسر کوچولو افتاده بود؟چرا انقدر ناراحت بنظر میرسید؟

کمی جلوتر رفت و کنار پای لویی وایساد،حالا که‌ از این فاصله نگاهش میکرد میتونست رد اشکو روی صورت کوچیکش ببینه،اخمهاش توهم رفتن و به فکر فرو رفت تا اینکه با صدای اروم فین کردن لویی به خودش اومد،روی زانوهاش رو به روی لویی نشست و از پایین به صورتش نگاه کرد،

-برو لوک،من حالم خوبه،

هری با تعجب به اون پسر نگاهی کرد و اروم خندید،

-شاید اگه لوک بود به حرفت گوش میکرد ولی خب واقعیتش من هریم،

با شنیدن صدای هری،لویی با سرعت سرش رو بالا اورد و با دیدن فرد روبه روش لبخند بزرگی زد،

Where you belong[L.S]Where stories live. Discover now