20

418 87 303
                                    


زمان حال-

در رو بست و وارد اتاق شد،همزمان با ورودش چراغ ها روشن شدن و‌دست لویی روی دستگیره در خشک شد.
نمیخواست برگرده و ببینه کی توی اتاق هست،همین الان هم‌ میدونست،حتی نیازی به حدس زدن هم‌ نبود.
نفس عمیقی کشید، برای دیدنش بعد از اینهمه مدت باید کمی ارامش پیدا میکرد،تمام وجودش الان استرس بود و قلبش محکم به قفسه سینش میکوبید.لویی اصلا برای این اماده نبود.

اروم برگشت و‌ اولین چیزی که دید لبخندش بود،لبخندی که زمانی براش زندگی میکرد،ولی اونقدری عمیق نبود که چال های گونش رو به نمایش بزاره.به چشم هاش‌ نگاه کرد اون تیله های سبز پر از احساس بودن ولی لویی میتونست سیاهی مابین اونهارو ببینه،لویی تمام اون صورت و چشم هارو‌حفظ بود و میدونست که اون سیاهی چه معنایی میده،خشم.
این استرسش رو بیشتر میکرد،نمیتونست حدس بزنه که چه چیزی در انتظارشه،نمیخواست حدس بزنه.

الان که این صورت و چشم هارو میدید دلتنگی رو بیشتر حس میکرد.الان تمام وجودش دلتنگ بود.و وقتی که صداش رو شنید محکم چشماهشو رو روی هم فشار داد،اون صدا از چیزی که به یاد داشت عمیق تر شده بود،همون صدایی که لویی مطمعن بود میتونه سالها بهش گوش بده وخسته نشه.

-های بیبی،دلت برام تنگ شده بود‌مگه نه؟

•••

با چشمهای بسته و دستهای لرزون به دیوار پشت سرش تکیه داد،دلش تنگه شده بود؟مگه کلمات میتونستن احساسات این دوسالو توصیف کنن؟چطور میتونست چیزی که تجربه کردرو به زبون بیاره؟اصلا برای هری اهمیتی هم داشت؟
جوابی نداشت که بده و‌میدونست که هری هم دنبال جواب نیست اینم میدونست که اون پسر بخاطر رفع دلتنگی اینجا نیست و این لرزش بدنشو بیشتر میکرد،مطمعن بود که هری از اون‌گوشه اتاق میتونه صدای نفس های بلند و‌قلب بی قرارشو بشنوه،

از هری میترسید،یا شاید هم نه،لویی هیچوقت از هریش نترسیده بود ولی پسری که حالا اینجا روبه روش نشسته بود با هریی که لویی دوسال پیش تمام قلبشو بهش بخشیده بود فرق داشت،چشمهاش نرمی خودشونو از دست داده بودن،نگاهش پر از خشم و نفرت بود و لویی از حس اینکه این تنفر به خودش برمیگرده ناخوناشو کف دستش فرو‌کرد،دوسال گذشته بود و‌حالا هری ازش نفرت داشت؟چطور بدون امید به عشقش و‌نگه داشتنش توی دورترین و عمیق ترین جای قلبش زندگی میکرد؟

با شنیدن صدای پای هری پلکهاشو محکمتر روی هم فشار داد و شکافتن پوست کف دستش بخاطر فشار ناخونهاشو حس کرد،بلاخره صدای قدمهاش جایی نزدیک به لویی قطع شد و لویی میتونست نگاه سنگینش که از صورت توهم رفتش به سمت دستهاش حرکت میکنه رو‌حس کنه،

Where you belong[L.S]Where stories live. Discover now