6

471 109 129
                                    


روز بعد لویی با سردرد از خواب بیدار شد،تقریبا چیزی از اتفاقات دیشب به یاد نمیورد تا وقتی که تصمیم گرفت که دوش بگیره و زمانی که اب گرم به بدنش خورد و خواب از سرش پرید تمام اتفاقات دیشب مثل یک فیلم از جلوی چشمهاش گذشت،زیاده روی کردن خودش،رقصیدن با‌ اون پسر،اومدن هری و حرفهاشون و بعد هیچی،لویی یادش نیست چطور به خونه برگشته ولی مطمعنه که لیندی میدونه پس تصمیم گرفت از لیندی بپرسه و وقتی لیندی درمورد پسر موفرفری و متشخصی حرف زد که اسمش رو دقیق یادش نیست لویی مطمعن شد که اون پسر موفرفری که قطعا هریه دیشب رسوندتش خونه،چه کس دیگه ای بجز هری میتونه باشه؟اون بود که به لویی گفت که باهم میرن خونه،حتی پرسیدنشم کار احمقانه ای بود.

خب لویی نمیتونه دروغ بگه که حس خوبی از اینکار هری پیدا نکرده،یعنی هری اون رو بغل کرده و به اتاقش اورده؟حتی از فکرش هم گونه های لویی رنگ میگیرن.ولی با این‌وجود هروقت یاد حرف هری درمورد اینکه نمیتونه از بقیه بخاطر لویی دست بکشه میوفته تمام اون حس خوب از بین میره،
یعنی لویی انقد بی ارزشه که هری نمیتونه فقط اونو دوست داشته باشه؟
الان دو روزه که از اون شب گذشته و لویی بلاخره قراره به مدرسه برگرده و‌این یعنی روبه رو شدن با هری چیزی که اصلا دلش نمیخواد ولی این چیزیه که لویی نمیتونه تا ابد ازش فرار کنه.

بعد از انجام کارهای هر روزش به سمت مدرسه حرکت کرد،وقتی به مدرسه رسید لوک رو دید که روی چمن ها نشسته و مشغول کتاب هاشه،سریع به سمتش رفت و خودش رو‌کنار لوک روی زمین انداخت و چشم هاشو بست،

-هی لویی،صبح توام بخیر،امروزچه مشکلی برات پیش اومده؟

لویی چشم هاش رو برای لوک چرخوند که باعث خنده اون شد،چرا فکر میکرد مشکلی پیش اومده؟

-مشکلی وجود نداره لوک من فقط دیگه نمیخوام به مدرسه بیام

-اوه پس لویی لوس برگشته،

-هیچوقت نرفته بود

-به هرحال تو نباید روزتو با بداخلاقی شروع کنی،میخوای تا وقتی زنگ اول شروع شه اهنگ گوش بدی؟

-اوهوم فکر خوبیه

وقتی لوک هندزفری هاش رو به لویی داد واهنگ رو پخش کرد لویی روی چمن ها دراز کشید و‌چشمهاشو بست،بوی چمن ها حس خوبی بهش میدادن،نور خورشید روی صورتش حالش رو‌ بهتر میکرد و موسیقی ارومی که پخش میشد این لحظه رو کامل میکرد،لویی دلش میخواست تا ابد توی همچین لحظاتی زندگی کنه.

-وقتشه که بلند شی بیبی لو،

صدای لوک ودستی که روی شونش بود اون رو از خلسه ای که درش بود بیرون اورد،نمیخواست که از این حالت دربیاد ولی چاره ای نداشت.لویی و لوک بعد از اون از هم جدا شدن و لویی زنگ اول رو تقریبا با افکار توی سرش گذروند،میدونست که زنگ بعد حتما هری رو میبینه،چون اونا زنگ بعد تنها کلاس مشترکشون باهم رو داشتن،ریاضی.فقط امیدوار بود که هری باهاش کاری نداشته باشه،اگه لویی رو نمیخواد نباید انقد نزدیکش بشه،این اصلا برای لویی خوب نیست.لویی به اندازه کافی حس نخواستنی بود رو‌تجربه کرده و الان تنها چیزی که میخواد یه حس درست و واقعیه.

Where you belong[L.S]Where stories live. Discover now